کسی خودش را به مجلس عزا می‌رساند که دعوت‌نامه دارد
کد خبر: 3838788
تاریخ انتشار : ۰۹ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۳:۵۰
کآشوب مهدی شادمانی/

کسی خودش را به مجلس عزا می‌رساند که دعوت‌نامه دارد

گروه جامعه ــ روایت مهدی شادمانی کآشوب این‌گونه است: هر سال خودم را به روضه علی اکبر‌(ع) رسانده‌ام. باور کردم که می‌رسم و رسیده‌ام؛ هنوز هم باور دارم اگر کسی خودش را به گوشه‌ای از مجلس عزا می‌رساند دعوت‌نامه دارد. زندگی من با علی اکبر‌(ع) جوری گره خورده که خودم هم بخواهم، نمی‌شود جدا شوم. روز عروسی‌ام این را فهمیدم...

به گزارش ایکنا؛ کآشوب کتابی است که حجم عجیبی از اتفاقات بسیار خوب را در خودش رقم زده است. افراد گوناگون با نگاه‌ها و حس و حال‌های مختلف یک واقعه را تعریف کرده‌اند، اما وقتی وارد روایت‌ها می‌شوی، حس می‌کنی هر روایت به دنیایی غیر از روایت دیگر تعلق دارد. شخصیت‌های روایت‌ها بسیار متنوع‌اند؛ از منبری و روضه‌خوان و هیئت‌دار و گریه‌کن و خادم و خادمه هیئت گرفته تا عاشورا پژوه و حتی عاشورا پرهیز و حتی بچه شش ساله مردِ روضه خوان.

روایت‌ها در این کتاب لهجه دارند. از کوره‌های پایین و آپارتمان‌های بالای تهران تا خاوه و قم و اصفهان و سبزوار و خوزستان و حتی تا روضه‌های خانگی کانادا! هر یک تصویر کوچکی از روضه شهر خودشان هستند. این کتاب شامل بیست و سه روایت از نویسنده‌های مختلف با دیدگاه‌های متفاوت که درباره نسبت خودشان و محرم نوشته‌اند. دغدغه‌های متفاوت هر‌کدام از نویسندگان، روایتشان را منحصر به فرد کرده و یکنواختی را از کتاب گرفته است.

روایت دوازدهم از این کتاب نوشته مهدی شادمانی، خبرنگار ورزشی کشورمان است که سابقه فعالیت در رسانه‌هایی همچون همشهری جوان، جهان فوتبال، دنیای ورزش و برنامه ۹۰ را داشت. وی پس از سه سال مبارزه متفاوت با بیماری سرطان، امروز شنبه ۹ شهریورماه، از دنیا رفت. به‌مناسبت فوت وی و همزمانی این واقعه بخشی از این روایت را برایتان بازنشر می‌کنیم.

ماشین‌ها مثل حلقه زنجیر آهنی به هم چسبیده‌اند. سپر به سپر. تا چشم کار می‌کند ماشین. شب شده، ولی هوا هنوز گرم است. همه منتظرند نیم‌متر جا باز شود با یک نیم کلاچ کمی جلوتر بروند. ساعت ماشین دوازده و ده دقیقه را نشان می‌دهد. همیشه ده دقیقه جلوتر تنظیمش می‌کنم که دیرم نشود، ولی امشب کار از ده دقیقه گذشته. باید همین الان دزاشیب باشم، اما در ترافیک اول پاسدارانم. به دزاشیب نرسم محرم امسال را از دست داده‌ام. گیج و آشفته‌ام.

هر سال محرم برای من از شب علی اکبر‌(ع) شروع می‌شود. شب هشتم. شب علی اکبر جان می‌دهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشم‌هام را میبندم و با گوش‌هام می‌بینم. این روضه گیرم می‌اندازد. روضه پسر در کنار پدر. جانت را می‌گیرد و جانت می‌دهد. تکان دهنده است. به نظرم محرم را باید تکان دهنده شروع کرد.

در فلش ماشین فولدر محرم دارم. ترک‌ها را یکی یکی جلو می‌روم، اما راضی‌ام نمی‌کند. شروع باید طور دیگری باشد. شروع باید مثل هر سال باشد. روز اول محرم وقتی همه جا عزا شروع می‌شود، وقتی همه محله تجریش عزادار می‌شوند و دسته عزاداری تکیه پایین به امام‌زاده‌ها و تکیه‌های شمیران سر می‌زند، هنوز محرم من شروع نشده. محرم را باید شب هشتم در تکیه دزاشیب شروع کنم.

من وسط ترافیک لعنتی گیر کرده‌ام. نور قرمز چراغ ترمز‌ها روی مخم می‌روند. هر‌بار که خاموش می‌شوند، امید دارم که ماشین‌ها چند متری جلو بروند، اما خاموشی‌شان فقط چند ثانیه دوام می‌آورد. نیم ساعتی می‌شود که این زنجیر آهنی بدریخت و بدصدا صد متر هم حرکت نکرده. دلم نمی‌خواهد نرسیدنم را باور کنم، اما وسط این نور‌های قرمز و دود‌های سیاه، وسط این خفگی کیپ تا کیپ ماشین‌ها، امیدی نمی‌ماند. هر سال خودم را رسانده‌ام. باور کردم که می‌رسم و رسیده‌ام حتی آن سالی که نگهبان بودم.

هنوز هم باور دارم اگر کسی خودش را به گوشه‌ای از مجلس عزا می‌رساند دعوت نامه دارد. اصلا تو بگو گبرگبر، بکو لادین، اگر امد دعوت‌نامه دارد. خودم را از پنجره دژبانی پرت کردم بیرون و رأس ساعت دوازده، زیر پرچم تکیه، نوحه حفظ می‌کردم و سینه می‌زدم امسال، اما یک جای کار می‌لنگد.

زندگی من با علی اکبر‌(ع) جوری گره خورده که خودم هم بخواهم، نمی‌شود جدا شوم. روز عروسی‌ام این را فهمیدم. من و پانته‌آ دو سال عقد بودیم. باید یک پولی فراهم می‌شد و می‌رفتیم در آپارتمانی می‌نشستیم که حتی یک واحدش هم آماده تحویل نبود. دلم می‌خواست تاریخ عروسی‌ام را با یکی از روز‌های مبارک تنظیم کنم. تا به خانه برسم کلی به جان خدا غرغر کردم تو که خوبی، تو که کارای عروسی رو ردیف کردی، تو که خونه‌م رو جور کردی، تو که مشکلا رو یکی یکی حل کردی، تو که خدایی، چرا فکر این جاش رو نکردی؟» رابطه من و خدا همین طوری است. همیشه همین طور باهاش حرف می‌زنم و کارهایم را ردیف می‌کند. خانه که رسیدم با خود آزاری رفتم سراغ تقویم که ببینم ولادتی نزدیک تاریخ عروسی‌ام هست یا نه.

می‌خواستم یک تاریخ پیدا کنم و حسرت بخورم که چرا روز عروسی ام این شد و آن روز نشد. به برگه تقویم روز عروسی‌ام رسیدم. ۱۱ مرداد ۱۳۸۸ برابر با ۱۰ شعبان ۱۴۳۰. از خوشحالی فریاد زدم و پانته‌آ را خبر کردم. بهتر از این نمی‌شد. عروسی‌ام شب تولد همان کسی بود که محرم‌هایم را باهاش شروع می‌کردم، شب تولد علی اکبر‌(ع).

محرم، اما امسال برایم تمام شده. دوازده و چهل و پنج دقیقه است. ماشین‌ها همین طور سر‌جای خودشان ایستاده‌اند. سر‌کوچه قبلی یک سانتافه افتاده جلویم و دیدم را کور کرده. ترافیک این شکلی آن هم شب غیر تعطیل غیرعادی است.

می‌روم روی ترک بیست و هشت، باید همین‌جا عزاداری کنم. وقت دیگری نمانده. «بدر هاشمیون امیر حیدریون مهر فاطمیون / امد از خیمه بیرون از پشت همان چراغ قرمز خیمه را می‌بینم. دیدم کور شده، اما گوش‌هام کافی است. بین خیمه‌ها خروش افتاده که او می‌رود. شبیه‌ترین مردم به پیامبر، «قد و بالا کمال علوی / ماه رعنا جمال علوی» جوانی که تشنه به خیمه بر می‌گردد و از دست کسی کاری برنمی‌آید. عاشورا را می‌بینم و آشوب می‌شوم. «لشکر مثل سراب | اکبر تشنه آب / بابا در تب و تاب می‌چکد اشک ارباب» از پشت پرده اشک به سختی ماشین‌ها را می‌بینم.

‌افسری کلاف گره خوردهی ترافیک را از هم باز می‌کند. بین بالا و پایین شریعتی مسیر پایین را انتخاب می‌کنم. ساعت یک است. الان اگر هم به دزاشیب برسم حتما خانم‌ها ایستاده‌اند دم در و تو رفتن سخت شده. حتما آقای جزیی الان واحد شمیرانی را خوانده و سینه زده‌اند. وای که چقدر دلم هوایش را کرده.

نوحه‌ای که همه نوحه‌های قدیمی را در خودش دارد. همه آن را حفظ‌اند. با عشق می‌خوانند و سینه می‌زنند. تکلیفم روشن نیست اشکی که می‌ریزم برای از دست دادن محرم است یا غم علی اکبر‌(ع). اشک می‌ریزم و پدال گاز را فشار می‌دهم که زودتر به خانه برسم. همت شرق به غرب خلوت است. حالا که به سمت خانه می‌روم انگار نه انگار ترافیکی بوده. باید اشک بریزم و از خدا بخواهم که من را ببخشد. باید التماس کنم که باز بهم فرصت بدهد. بدون محرم و شب‌های قدر هیچ چیز با ارزشی در دنیا ندارم.

موبایلم زنگ می‌خورد. پشت خط ایمان است. این یک رسم دو نفره است بین مان که اگر هر کدام یکی از سه شب آخر را از دست بدهیم، زنگ می‌زنیم و حالی از هم می‌گیریم. این بار، اما حوصله‌اش را ندارم. شب اول که از دست رفته و شب‌های دیگر هم حتما همین‌طور. ایمان ول کن نیست. قطع می‌کند و می‌گیرد. قطع می‌کند و می‌گیرد. به زحمت جوابش را می‌دهم.

کجایی بابا؟ نیومدی هنوز؟ نمی‌فهمم چه می‌گوید. می‌پرسم چی میگی؟ من جلوی آتش‌نشانی‌ام. جزیی هنوز نیومده. تا یه ربع دیگه میریم‌ها. گیج می‌پرسم «مگه مراسم دوازده شروع نشده؟» اها تو دیشب نبودی؟ امسال برنامه عوض شده. تکیه پایین ساعت یک میره دزاشیب.

نمی‌دانم تلفن را قطع کردم یا نه. ساعت یک و ده دقیقه است. همت، خروجی مدرس شمال را از دست نمی‌دهم. می‌روم، ولی عصر، تجریش، فرمانیه. می‌روم که برسم به تکیه دزاشیب، شب هشتم، برای علی اکبر‌(ع) ...»

انتهای پیام
captcha