دعوتم به جشن عقدی که عروس و دامادش را نمیشناسم. البته نه از این جشنهایی که در ذهنتان است. میزبان هم شهدا هستند؛ همان ۶۸ لاله سر به آسمان کشیده خاکِ سبز، نه! خونبار هویزه. ۱۴ اسفند 1402 همه ما مهمان یک عقد عاشقانه عارفانه در بهشت گلستان شهدای هویزه هستیم. فعلا هیچکس نام و نشانی از عروس و داماد ندارد. تنها میدانم داماد خادمی است که این روزها به هویزه آمده تا 10 روز در جوار شقایقها به خدمت بایستد.
امشب تنها یک خبرنگار نیستم؛ یعنی یک جورهایی باید «آچار فرانسه» بود. قرار است در یک حجره باصفا که چشماندازش مزار پُر نور لالههاست، سفره عقد عروس و داماد قصه هویزه را به پا کنم و البته در و دیوار حجره را بَزک. با هرچه هست و هرچه در فکر میآید.
یادم نمیآید تا به حال برای عروس و دامادی که حتی اسمشان را نمیدانم دست به کاری شده باشم چه رسد به حجره و سفرهآرایی. تا بخواهی سر و کله دستیار و ناظر و عکاس و حتی مستندساز پیدا میشود. گرما از چهرهام میبارد اما حال خوشی است.
سفره جمع و جور عقد را سفید میآرایم و با بادکنکهای رنگارنگی که هوس کودکیام گُل میکند به هوا پَرشان دهم، در و دیوار حجره را رنگ میدهم. حالا حجره نُقلی عروس و داماد قصه امشب هویزه، رنگ و رخی به خودش گرفته است؛ از ریسههای براقی که دور تا دور صندلیهای قهوهای، زشتی دستههایشان را میپوشاند تا گلدانهای شببوهای سرخابی که پیغام عیدند و پایین سفره جاخوش کردهاند و تا بخواهی در هوا رقص عطر است.
یک شمعدانی سفید که نشانی از زندگی دارد را به رُخ تور سفره مینشانم و حظی میبرم انگار سفره عقد بدون شببو و شمعدانی چیزی کم داشت؛ البته وقتی پای لاله در میان است... بگذریم!
درست است از این بریز و بپاشهای مرسوم خبری نیست، اما کاش بودید و صفای سفره و دختر و پسرهای دوربین به دست را که به وجد آمده بودند میدیدید؛ هوایی که رنگ و بوی بهار داشت. پرسوجویی میکنم و میفهمم عروس و داماد از اهالی مَرند آذربایجان شرقیاند. علی و زهرا، دخترعمو، پسرعمو هستند و شاید قدیمیها راست میگویند که عقد دخترعمو پسرعمو را در آسمان بستهاند؛ البته این بار در آسمان رخشان هویزه.
دور تا دور حجره عقد را دخترهایی پُر کردهاند که زائرند و جوانی و شادی از چهرهشان فواره میزند؛ هرچند علی و زهرا را نمیشناسند و لباسهایشان نشانی از جشن ندارد، اما مهمان جشنشان هستند و جنس ذوقشان هم عجیب است و هم جالب. انگار یکی خواهر عروس است، یکی دخترخاله، یکی آماده قندسابی و خلاصه... اما اینجا همه غریبههای آشناییم که فقط شهدا میشناسندمان.
علی و زهرا چندصد مهمان دارند. درست خواندید. «جای سوزن انداختن نیست» را اینجا باور کنید. بدون هیچ بازار گرمی و من همه این سَر و دست شکستنها برای این جشن را مدیون شهدایی میدانم که آدمها را از هر جا مثل شمع و گل و پروانه گردهم میآوردند. مثل یک حلقه؛ شاید مثل حلقه دست علی و زهرا...
حوالی ۱۲ بامداد است که مزار، حال و هوایش عاشقتر میشود. عروس و داماد آمدهاند. مثل همیشههای هویزه «حاج عظیم ابراهیمپور» پرانرژی و گرم، مجلس را اداره میکند؛ هر از گاهی میبینم که آقای داماد را مثل قهرمانهای ورزشی به هوا میاندازند و بساط خنده و شیطنتهای جوانی به راه و خدا میداند چه شوری به دل شهداست.
خطبهخوانی با حاج آقا سلیمانی، معاون نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران است. از گل چیدن عروس و گلاب آوردن هم خبری نیست، اما قرآن داریم، آن هم سوره «نور». نور علی نور میشود وقتی «بله» را میگویند؛ بلهای برای ابد و یک عمر با هم بودن. راستی گفتم که شاهد این عقد، ۶۸ لاله لبخند به لب بودند.
بلههایشان که به آسمان پر میکشد، آتشبازی و شادمانههاست که در زمین و هوا جست و خیز میکند. حالا نوبتی هم باشد نوبت به هدیه تبرکی است که دَم و دستگاه گلزار شهدای هویزه، آماده پیشکش کردهاند، آن هم در سینیای که رُخش را با چفیه پوشانده و گلهای کاغذی و «توکوما» که اصالتی جنوبی دارند بر آن خودنمایی میکند. سینی حامل نگین سنگ مضجع مطهر امام رضا(ع) که خواهر شهید فرخزاد سلحشور _یکی از همین لالههایی که میزبان و مهمان جشن امشب علی و زهرا بود_ تقدیمشان میکند. قرآن و نهجالبلاغهای که سفارش سید شهیدان هویزه است و پرچم متبرک قبور شهدا؛ چه مبارک هدیههایی است برای یک آغاز روشن.
ساعت حوالی دو بامداد است. مهمانها دستبردار عروس و داماد نیستند و با هدایت و بهتر است بگویم زور مهربانانه خادمها راهی محلهای اسکانشان میشوند؛ برای استراحت و ادامه سفر.
راستی زهرا و علی، هیچ فکر میکردید در جشن عقدتان این قدر مهمان غریبه بیدعوت، بیایند و اینگونه برایتان سنگ تمام بگذارند؟ من که میگویم نه و من آرامش را در چهره عروسانه زهرا و قند لبخند علی میبینم. عروس امشب هویزه به جای لباس عروس، چفیه سفید داشت؛ داماد هم لباسش خاکی خادمی بود. اما این تمام سبزبختی است که در اسفند رو به بهار هویزه در کنار شقایق و شمعدانی و شببو «بله»ات را سفیدتر از هر رنگی، بگویی؛ چه بله خوشبویی.
این عقد تا بخواهی عطر داشت و من در سرم شمیم طارونه نخلهای ساکن باغچههای مزار پیچیده است. جای تکتکتان، گُل و گلاب و هِل میگذارم. هنوز هم کلمات در ذهنم «یَزله» میروند، اما یک جمله کافیست تا بگویم: هویزه برای شروع عاشقی خوبتر از خوب است.
شیما کریمی، خبرنگار یادمان شهدای هویزه
انتهای پیام