چه می‌دانیم جانبازی چیست
کد خبر: 3925354
تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۳۹۹ - ۰۸:۲۷
دلنوشته‌ای از یک جانباز؛

چه می‌دانیم جانبازی چیست

نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده والان نزدیک ۵۰ ساله است و سال‌ها بود که فقط سقف بی‌رنگ و روی آسایشگاه را می‌دید و من چه می‌دانستم جانبازی چیست!

ما چه می‌دانیم جانبازی چیستبه گزارش ایکنا از همدان، جانباز برای نجات جامعه خود از چنگال اهریمن بی ایمان، جهاد می‌کند و جان شیرین را در طبق اخلاص قرار می‌دهد. در این میان، خداوند گوشه‌ای از جسم خاکی‌اش را به عرش اعلا می‌برد. جانباز مجاهدی است که از مرزهای مادیّت می‌گذرد تا به همه چیز برسد، او در حقیقت از خود گذشته و به خدا رسیده است.
متن زیر به قلم یکی از جانبازان همدانی به نگارش درآمده است:
برای دیدن یکی از دوستان جانبازم به آسایشگاه امام خمینی(ره) واقع در شمالی‌ترین نقطه تهران رفته بودم.
فکر می‌کردم از مجهزترین آسایشگاه‌های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه‌ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق‌های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازهای آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دودست.
و من چه می‌دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن‌ها...
جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ «کاندیدا شده‌ای! آمده‌ای با ما عکس بگیری؟» گفتم نه!
اما چقدر خجالت کشیدم، حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم.
می‌گفت اینجا گاه مسئولی هم می‌آید، البته خیلی دیربه‌دیر، و معمولاً نزدیک انتخابات! همه این‌ها را با لبخند و شوخی می‌گفت. هم‌صحبتی گیر آورده بود، من هم ازخداخواسته!
نگاه مهربان و آرامش به من تسلی می‌داد. وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش‌خورده من هم بوده‌ام، خیلی زود با من رفیق شد.
پرسیدم خانه هم می‌روی؟ گفت هفته‌ای یا دوهفته‌ای یک بار یک روز، نمی‌خواست باعث مزاحمت خانواده‌اش باشد!
توضیح می‌داد خانواده‌های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده‌اند، هیچ‌کدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟
شکر خدا را می‌کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک‌جور خودش را بدهکار پرسنل می‌دانست.
گفتم: بی‌حرکتی دست‌وپا خیلی سخت است، نه؟
با خنده می‌گفت نه! نکته تکان‌دهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی‌توانست پشه‌ها را نیمه‌شب از خودش دور کند، می‌گفت با پشه‌های آنجا دیگر دوست شده است.

می‌گفت نیمه‌شب‌ها که می‌نشینند روی صورتم و شروع می‌کنند خون مکیدن، به آن‌ها می‌گویم کافی است دیگر! می‌گفت خودشان رعایت می‌کنند و بلند می‌شوند، نگاهم را که می‌بینند، می‌روند. شانس آوردم اشک‌هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده والان نزدیک ۵۰ سالش شده بود و سال‌ها بود که فقط سقف بی‌رنگ و روی آسایشگاه را می‌دید. آخر من چه می‌دانستم جانبازی چیست! صدای رعدوبرق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره‌ای است و اصلاً برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت‌های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق‌ها... هر دقیقه‌اش مثل چند ساعت برایم می‌گذشت.
به حیاط که رسیدیم ساختمان‌های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان‌هایی که انگار اروپایی بودند. می‌گفت این‌ها دیگر مصادره‌ای نیستند، بسیاری از این ساختمان‌ها بعد از جنگ ساخته‌شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه‌های جانبازهاست.
نمی‌دانستم چه جوابش را بدهم، تنها سکوت کردم. می‌گفت فکر می‌کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سؤالی بود! گفتم چه حرفی می‌زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شمارا می‌دانند، فقط اوضاع کشور این سال‌ها خاص است، مشکلات کم شوند حتماً به شما بهتر می‌رسند.
خودم هم می‌دانستم دروغ می‌گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می‌گذشت که ساکت شده بود و آن شوخ‌طبعی سابقش را نداشت، بعدازاینکه حرف مرگ را زد.
انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل‌شده بود به قطره‌های ریز باران و به فکر فرورفته بود.
کاش حرف تندی می‌زد، کاش شکایتی می‌کرد، کاش فریادی می‌کشید و سبک می‌شد و مرا هم سبک می‌کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی‌هدف قدم می‌زدم، دیگر از خودم بدم می‌آمد، از تظاهر بدم می‌آمد، از فراموش‌کاری‌ها بدم می‌آمد، از جانباز جانباز گفتن‌های عده‌ای و تبریک‌های بی‌معنای پشتِ سر هم، از کسانی که می‌گویند ترسی از جنگ نداریم.
همان‌ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند و این روزها هم، نه جانبازها را می‌بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را.
بدم می‌آمد از کسانی که نمی‌دانند ستون‌های خانه‌های پرزرق‌وبرقشان چطور بالا رفته، از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می‌خواهند!
کاش بعضی به‌اندازه پشه‌ها معرفت داشتند، وقتی‌که می‌خوردند، می‌گفتند کافیست و بس می‌کردند و می‌رفتند، ما چه می‌دانیم جانبازی چیست؟!

انتهای پیام
captcha