جانباز دوران دفاع مقدس است، پایش را در عملیاتی در ماووت عراق جا گذاشته است، هر سال درست روزی که پایش را از دست داده به همراه رفقای جبهه و جنگ جشنی میگیرد و بهمناسبت همین روز و نائل شدن به مقام پرافتخار جانبازی به همه شیرینی میدهد. بیشتر همدانیها که با خاطرات جبهه و جنگ آشنایی دارند، او را به نام عمو مصطفی میشناسند.
مصطفی عبدالعلیزاده، جانبار دوران دفاع مقدس همدان در سالگرد عملیات بیتالمقدس 2 و روزی که پای خود را از دست داده است در گفتوگو با ایکنا از همدان با بیان خاطراتی از روزهای جنگ گفت: چند هفتهای بود که از شهادت فرمانده عزیزمان میگذشت؛ علی چیتسازیان نابغه اطلاعات عملیات، دیماه سال 1366 بود و ما در بلندیهای شهر ماووت عراق که در دامنه کوههای سر به فلک کشیده کردستان عراق قرار داشت مستقر بودیم، ماهها بود که به گشت شناسایی میرفتیم و کم کم منطقه آماده عملیات میشد. غم از دست دادن علیآقا چیتسازیان و چند نفر از رفقای قدیمی(رضا سیاهرنگ، صادق جنتی، رضا صفری و چند شهید دیگر) بر دل همه سنگینی میکرد.
بالاخره روز عملیات فرا رسید، بیست و چهارم دیماه ۱۳۶۶ توسط اکبر امیرپور که بعد از شهادت علی آقا، فرمانده اطلاعات عملیات شده بود به گردانها معرفی شدیم؛ من مأمور شدم به گردان ۱۵۳ قاسم بن الحسن(ع) که عمدتا از بچههای تویسرکان بودند. آنها کنار شهر ماووت در یک ساختمان نسبتا بزرگ که به ساختمان پلنگی معروف بود، مستقر بودند؛ تا نزدیکای غروب صبر کردیم تا اینکه دستور حرکت ستون صادر شد.
عملیات بیتالمقدس 2 که آغاز شد، من نزدیک کانال عراقیها بودم و پس از درگیری با عراقیها روی مین رفتم و آنجا پایم را از دست دادم. صبح بعد از اتفاقات عملیات شب گذشته، من پای چپم از زیر زانو قطع شده بود و رفقا به کمک هم من را در کانال آبی گذاشتند، بهطوری که فقط سرم و پای قطع شدهام از آب بیرون بود، تا هم جاده باز شود و هم اینکه از گزند تیر و ترکش در امان باشم. برف زیادی باریده بود و هوای سرد تا مغز استخوان آدم را میسوزاند، کوههای سرد اطراف شهر ماووت و گِلی که از آب شدن برفها راه افتاده بود، جنگیدن را حسابی سخت کرده بود.
لحظات عجیبی بود، نمیتوانم احساسات درونیام را در آن لحظات بیان کنم، پسر 15 یا 16 ساله پر شر و شوری بودم که حالا در اوج درگیری نمیتوانست حتی یک قدم بردارد و در کانال افتاده و نظارهگر جنگیدن رفقایش بود. اصغر عندلیبی تنها کسی بود که لحظه به لحظه به من سر میزد و هرچند وقت یک بار یک کلاه پشمی از سر بچهها برمیداشت و با آن گوشتهای تکه تکه شده پایم را جمع و جور میکرد. علی کاوندی هم همینطور، میآمد و به من سر میزد، اما بیشتر مشغول پاکسازی کانال از شر عراقیها بود.
درد پا امانم را بریده بود
از حدود ساعت دو شب تا نزدیکای صبح به همین منوال گذشت؛ نزدیک صبح بچهها سراغم آمدند، معلوم بود جاده آزاد شده و میشد من را به عقب برگردانند. در زمان گذاشتن روی برانکارد چون چند ساعت در آب سرد بودم، بدنم یخ کرده بود، به سختی کمرم راست شد، درد پای ترکیده شده تا مغزم تیر میکشید و امانم را بریده بود، اما دیدن رفقا در آن لحظات لذت خاصی داشت؛ با خودم میگفتم خدایا میشود یک بار دیگر آنها را ببینم؟
وقت نماز بود، همینطور که روی برانکارد بودم، دستانم را از بغل روی زمین گذاشتم تا تیمم کنم، زمین گِل خالی بود و دستها و صورتم خونی؛ نمیدانم چطور تیمم کردم، ولی شد حتی نمیدانم چطوری نماز خواندم اما خواندم و عجب نماز دلنشینی بود.
بیخبر از آنکه رفقا خود مسافرند
از ساعت یک شب که پایم قطع شد تا آن لحظه از من خون زیادی رفته بود، رفقایم خیال میکردند لحظات آخر است و شهید میشوم. یکی یکی میآمدند با من حرف میزدند، حلالیت و شفاعت میخواستند و من سرمست و بیخبر از اینکه خود آنها مسافر هستند.
هوا تقریبا روشن شده بود، چند نفر که از میان آنان سیدمجید باقری و غلام سلیمانی را به خاطر دارم، با زحمت برانکاردی که روی آن خوابیده بودم را بلند کردند و به طرف عقب راه افتادند. با روشن شدن هوا صدای انفجارها داشت بیشتر میشد و عراقیها که شب گذشته سریع مواضع خود را ترک و فرار کرده بودند حالا سعی داشتند نیروهای ایرانی را تحت فشار قرار بدهند.
از بالای تپه که به طرف جاده سرازیر شدند، پای یکی از بچهها سر خورد و برانکارد در رفت، از بالای تپه قل خوردم و تا پایین تپه تقریبا خودم آمدم و زحمت بچهها را کم کردم. از درد پایم دیگر چیزی نمیگویم. راه افتادیم روی جاده آسفالته که البته جای انفجارهای گلولهها جاده را بینصیب نگذاشته بود، روی برانکارد بودم و بچهها با زحمت مرا میبردند. معلوم بود حسابی وزنم زیاد شده بود و مشکلساز؛ از طرف دیگر تانکهای عراقی هم از بغل جاده شلیک میکردند. هر بار بعد از شلیک تانکها چندین بار برانکارد را روی زمین میگذاشتند و دوباره با زحمت راه میافتادند.
به برش جاده رسیدیم؛ اینجا برایم تداعی خاطرات برش جاده جزیره مجنون و شهادت حاجرضا شکریپور و سیدحسین فروتن و یارانشان بود، تداعی برش جاده جزیره، 20 شهریور و شهادت مهدی عابدی تهرانی و شیخ علیان، برش جاده حامد در کربلای پنج و شهادت احمد ترکی و شهدای کربلای پنج، به سختی من را از برش جاده عبور دادند و دوباره روی جاده آسفالت رسیدیم. یک تویوتا آمبولانس قدیمی از راه رسید. آمبولانس آنقدر ترکش خورده بود که چیزی شبیه صافی آشپزخانه شده بود.
تخت داخل آمبولانس را از قبل درآورده بودند تا بتوان دو مجروح را کنار هم در آن بگذارند. مرا در آمبولانس گذاشتند، سرم به طرف درب آمبولانس بود که رفقا آمدند برای خداحافظی. چقدر سخت است لحظاتی که میخواهی از رفقایت جدا شوی و خبر نداری یک عمر باید غصه آن لحظات را بخوری. یکی از سختترین لحظات عمرم آن لحظه جدایی است، حالم بد بود و به خیال رفقا داشتم آسمانی میشدم؛ یکی یکی برای خداحافظی آمدند.
«این هم یادگاری از تو»
مهدی بلاغی با آن کلاه پشمی روی سرش که روز قبل هرچه به او گفتم کلاه را به من بدهد، نداد و من بیخبر از اینکه آن کلاه فردای عملیات مأموریتی دارد، من را بوسید و دستی به سرم کشید. پس از آن قاسم محمدی با آن قیافه معصومش آمد و صورتم را بوسید، نگاهش کردم، لبش خونی شد. گفتم قاسم لبت خونی شد گفت: «این هم یادگاری از تو»؛ این جمله را قبل از عملیات جزیره مجنون شهید مهدی عابدی تهرانی نیز به من گفت، موقع خداحافظی وقتی بوسیدمش، خون دماغ شدم و لکهای خون روی صورت مهدی خورد، گفتم مهدی صورتت خونی شد، خندید و گفت عیب نداره «این هم یادگاری از تو» و این آخرین دیدار من و مهدی بود، حالا قاسم محمدی هم همان جمله را تکرار کرد.
مراد قلقل، جعفر خوشلفظ و علی کاوندی هم به ترتیب آمدند، من را که خیال میکردند لحظات آخرم را در این دنیا میگذرانم بوسیدند و خداحافظی کردند. شب گذشته علی بود که من را کول و از میدان مین رد کرد و داخل کانال گذاشت. چقدر شجاع بود این پسر ۱۵ ساله با آن لهجه قشنگش. نوبت قاسم وحدت شد، قاسم برای همه بچهها چیز دیگری بود. حس بزرگتری قاسم و احترامی که همه برای این فرد شجاع داشتند و اینکه دو نفر از برادرانش شهید شده بودند. قاسم جلو آمد از کمر خم شد و آرام در گوشم گفت مصطفی پایت چیزی نشده، کمی زخم شده زود خوب میشود، بوسم کرد و با دستش یک سیلی آرام به صورتم زد؛ با صدای بلندی که بقیه هم بشنوند گفت: «مصطفی نری تو هم شهرنشین بشیا، زود برگرد»؛ آمبولانس راه افتاد و در ذهنم همراه با دردی که داشتم شروع کردم به خواندن «در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود.»
آمبولانس در جادهای که پر از چالههای انفجار توپ و خمپاره بود راه افتاد. نمیدانم چقدر دور شده بودیم که با یک انفجار شدید، ماشین به خاکریز کوبیده شد؛ با شدت از روی برانکارد پرت شدم و به سقف آمبولانس خوردم و دوباره افتادم کف آن. بعد از چند کیلومتر طی مسافت آمبولانس ایستاد و چند نفر من را به سنگر زیرزمینی پست امداد بردند. پرستارها شروع به رسیدگی اولیه کردند، اینجا را خوب به خاطر ندارم، گویا اینجا چندبار بیهوش شدم. چشمانم که باز شد دوباره خودم را در آمبولانس دیدم. به بیمارستان زیرزمینی فاطمةالزهرا(س) رسیدیم، همان بیمارستانی که نزدیک اردوگاه شهید شکریپور بود.
سریع مرا به اتاق عمل بردند. پزشکی بالای سرم آمد و شروع کرد به حرف زدن، داشتم جوابش را میدادم که دیگر چیزی متوجه نشدم. به سختی چشمانم را باز کردم، اولین کسی که دیدم سیدمهدی حسینی، مسئول دیدهبانی واحد بود که بعدا در حلبچه به شهادت رسید. سمت دیگر سیدمحسن حسنی ایستاده بود، بعد از آن همه اتفاق، دیدن دو رفیق سید حس خوبی داشت.
گفتند این مجروح حالش بد است و باید با بالگرد آن را ببرند، اما من را با مینیبوس انتقال دادند؛ مینیبوسی که صندلیهایش را برداشته بودند تا افراد بیشتری را بتوان با آن جابهجا کرد. سرُم و خون که به دستم وصل بود از سقف مینیبوس آویزان بود، بیشتر از درد پایم سرما اذیت میکرد، چون روی برانکارد پارچهای بودم و تنم روی کف سرد و یخزده مینیبوس بود.
عصر به بانه رسیدیم. من را به بیمارستانی که از سنگرهای هلالی بتُنی درست شده بود، بردند. گذاشتنم رو زمین، کف زمین خیس و سرد بود، کمرم اصلا راست نمیشد و هنوز نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده است؛ آدمهای دور و بر را نگاه میکردم و به دنبال یک آشنا بودم. جلوی در سنگر یک نفر را با سر و صورت خاکی و خونی دیدم که نشسته و زانوهایش را بغل کرده؛ خیلی آشنا بود، دقت که کردم شناختمش؛ سعید طالبی بود، تمام توانم را در گلو جمع کردم و داد زدم «سعید سعید» نگاهم کرد.
خوشحال شدم که یک نفر آشنا را دیدهام. بلند شد و تلو تلوخوران نزدیکم آمد، تا من را شناخت ناگهان فریاد زد «مصطفی بیچاره شدیم، یتیم شدیم، قاسم وحدت، قاسم محمدی، علی کاوندی، مراد قلقل، جعفر خوش لفظ و مهدی بلاغی تکه تکه شدند و همه به شهادت رسیدند.»
همه رفقایی که خیال میکردند من رفتنیام و تک تک با من خداحافظی کرده بودند، حالا خودشان آسمانی شده بودند و من ماندم با دنیایی از خاطرات این عزیزان.
اکرم یوسفی پارسا
انتهای پیام