به گزارش ایکنا؛ فلسفه و علوم عقلی همواره از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بوده و از دیرباز تاکنون مورد توجه متفکران و اندیشمندان اسلامی و غیر اسلامی بوده است، چنان که رد پای فلسفه و آغاز مباحث فلسفی را میتوان در یونان و قبل از اسلام جستوجو کرد که این مباحث پر دامنه نهتنها وارد جهان اسلام نیز شده است بلکه تا امروز نیز با فراز و نشیبهای بسیاری همراه بوده و حکمای مختلفی به طرح مباحث فلسفی پرداختهاند؛ بنابراین اهمیت فلسفه که از آن به مادر علوم نیز تعبیر میشود بر همگان واضح و مبرهن است.
به منظور واکاوی بیشتر در زمینه چیستی فلسفه، اهداف آن و تفاوتهایی که بین فلسفه غرب و فلسفه اسلامی وجود دارد با علی اللهبداشتی، دانشیار و عضو گروه فلسفه و کلام اسلامی دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه قم به گفتوگو پرداختیم که در ادامه مشروح این مصاحبه تقدیم میشود؛
ایکنا: آقای دکتر، در ابتدا و به صورت اجمالی تعریفی از فلسفه ارائه بفرمایید و تبیین کنید که فلسفه به دنبال نیل به چه اهدافی است؟
برای فلسفه از گذشته تعاریف متعددی از زبان فیلسوفان به یادگار مانده است، برای نمونه از سقراط به یادگار مانده که فلسفه یعنی «ای انسان خودت را بشناس»، فلسفه قبل از سقراطیان بیشتر در این محدوده جهان شناسی بوده و بیشتر به دنبال این بودند که بدانند مادة المواد جهان چیست.
سقراط بحث را از جهان به سمت انسان سوق داد به این صورت که گفت: «ای انسان خودت را بشناس»، و بعد از سقراط شاهد این هستیم که ارسطو بحث وجودشناسی را مطرح میکند و این سنت فلسفی یونان به همین صورت به پیش میرود و سنت فلسفه اسلامی و غرب را تشکیل میدهد.
اما فلسفه اسلامی از زمان فارابی که به معلم ثانی شهرت دارد از جهان اسلام مطرح میشود که آثاری را با توجه به آثار باقی مانده از دوران یونان و آثار جدید توانست تولید کند و پس از ایشان به ابن سینا میرسیم که در واقع فلسفه اسلامی را تا حد زیادی جلو برد و موجب رشد آن شد، پس از ابن سینا نیز شاگردان او فلسفه مشاء را پیش بردند تا این که نوبت به شیخ اشراق رسید که مبنای جدیدی را در فلسفه مطرح کرد که مبنای نور و نور الانوار را در حکمت خود پی ریزی کرد.
شیخ اشراق خداوند را به عنوان نور الانوار و موجودات مجرد را به عنوان انوار طولی و عرضی مطرح میکند و عالم طبیعت از نظر وی عالم تاریکیها لقب میگیرد. در واقع این نیز یک باب دیگری بود که در فلسفه و به واسطه شیخ اشراق باز شد و نکته قابل توجه این است که ایشان به حکمای ایران قدیم توجه داشت و به آثار آنها دسترسی پیدا کرده بود و اینها را مورد نظر قرار داد.
فلسفه بعد از شیخ اشراق با دو گرایش اشراقی و مشائی ادامه پیدا کرد تا این که به فلسفه ملاصدرا میرسد که با عنوان حکمت متعالیه مطرح است، به تعبیر شهید مطهری حکمت متعالیه یک چهار راهی است که قرآن، برهان، عرفان و کلام را در خودش جمع میکند و ملاصدرا نیز حکمت متعالیه را بر مبنای اصالت وجود پایه ریزی میکند.
در واقع یکی از برجستگیهای مهم فلسفه صدرایی اصالت وجود است که برخی از گذشتگان به بحث اصالت وجود عنایت خاصی نداشتهاند و یا در مورد برخی نیز مانند میرداماد و شیخ اشراق مشهور این است که اصالت ماهیت را قبول داشتهاند که بحث مفصلی است.
در هر حال فلسفه صدرایی با بنیان جدید و مطرح کردن مسائلی مانند اصالت وجود که در فلسفه نوآوریهایی را ایجاد کرد و مسائلی از قبیل: حرکت جوهری، تجرد خیال و اثبات معاد را مطرح کرد در واقع به نکات مهمی توجه کرد که این فلسفه را نسبت به سایر فلسفههای قبل از خود متمایز و ممتاز میکند.
امروزه نیز در جهان اسلام تا حد زیادی حکمت متعالیه به عنوان حرف اول فلسفه اسلامی مطرح است، در این نیز بعد از ملاصدرا گرچه که یک قرن طول کشید تا فلسفه صدرا جای خود را پیدا کند، اما بعد از آن این فلسفه، تبدیل به فلسفه درسی و متداول حوزههای علمیه شد، اگرچه که فلسفه ابن سینا و شیخ اشراق نیز در کنار آن مطرح بوده و از برجستگیهایی نیز برخوردار است.
در غرب نیز فلسفه در قرون وسطی تاریخ مفصل خودش را دارد و بعد از رنسانس شاهد ظهور فلاسفهای مانند کانت و اسپینوزا و ... هستیم، که اینها یک تحول جدیدی را در فلسفه به وجود آوردند تا به فلسفههای معاصر مانند فلسفه ذهن و ... میرسد و حرفهای جدیدی را به جهان فلسفه و جهان اندیشه ارائه کردند.
ایکنا: سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا اگر در یونان فلسفه یا به عبارت دیگر فکر فلسفی ایجاد نمیشد آیا در اسلام میز شاهد فلسفه و توجه به آن نبودیم یا این که فلسفه در اسلام نیز فارغ از فضایی که در یونان بود شکل میگرفت؟
به قول یکی از اساتید ما کسی که سؤال دارد یعنی فلسفه دارد، لذا هیچ وقت جهان بدون اندیشه نداشتهایم، همچنان که شیخ اشراق نیز به حکمای فارس اشاره داشته است، منتها باید توجه داشت که علم و فلسفه مربوط به هیچ کشور خاصی نیست. به اصطلاح علم در یک دورهای و یا در یک گوشهای از جهان چراغش پر فروغ میشود همانطور که در یونان فلسفه در برههای از زمان پر فروغ بود و بعد از آن غرب که باید فلسفه یونان را شکوفا کند در دوران قرون وسطی حالت نزار و لاغری و ضعف خود را پشت سر میگذارد، اما شاهد این هستیم که در جهان اسلام فلسفه فربه میشود و مسائل جدیدی نیز بر آن افزوده میشود.
هر جایی که بستر بروز و ظهور یک جریان علمی، فکری و فلسفی ایجاد شود، در همان جا آن جریان رشد میکند، لذا شاهد این هستیم که زمانی فرامیرسد که جهان اسلام پرچم دارد علم و فلسفه میشود و غرب جدید که ظهور پیدا میکند، این پرچم داری را در غرب میبینم که گسترش پیدا میکند و در واقع نوآوریهای جدیدی در آنجا ایجاد میشود.
ایکنا: صحبت از غرب شد و شاید چیزی که به ذهن متبادر میشود پیشرفتی است که غرب در زمینه تکنولوژی داشته است، به نظر شما چقدر مدرنیتهای که در غرب شکل گرفته محصول فلسفه غرب است و چقدر آنها پیشرفتهای خود را مدیون فلسفه هستند؟
ببینید، در گذشته و به ویژه در دوره قرون وسطی، بیشتر توجهات آنها به معقولات بوده است، یعنی به بحثهای قیاس توجه میکردند و تلاش آنها این بود که همه چیز را با اندیشیدن حل کنند، یک مثلی است که برای این که بدانند دندانهای اسب چند عدد است، بحثهای فکری و جدلی میکردند، اما بعد دانشمندی گفت: این که بدانید دندانهای اسب چه تعداد است نیازی به بحث و فکر ندارد، باید تجربه کرد، به این معنا که رفت، اسب را آورد و دندانهای او را شمرد؛ بنابراین رویکرد تجربی که در فلسفه جهان غرب وجود داشت این رویکرد به مرور فربهتر شد و در واقع آن رویکرد عقلی محض که در فلسفه حاکم بود، یک مقدار جای خود را به رویکرد تجربی داد. این مسئله و رویکرد جدید بعد از رنسانس بود که باعث مدرنیته و پیشرفت مسائل علمی شد، در واقع بیشتر بحث فایدهگرایی علم مطرح شد، یعنی علم را به این نیت باید خواند که فایدهای داشته باشد.
در گذشته برای دست یافتن به حقیقت دنبال علم بودند و دو بحث داریم، بحث حقیقتیابی در علم و یک بحث فن که از آن به نام فناوری یاد میکنند، این بحث فناوری بعد از رنسانس در غرب برجسته شد و همین توجه به فناوری سرنوشت غرب را از این جهت تغییر داد و مدرنیته هم از اینجا آغاز میشود. در این زمان است که فلسفه نیز به طبع این فناوری، از فلسفههای عقلی محض، به فلسفههای دیگری که با مبنای تجربی سازگار بود توجه شد و بیشتر مورد توجه قرار گرفت.
به هر حال اصل اساسی در فلسفه به معنای یافتن حقیقت است و در علم تجربی نیز نمود بیشتری دارد، برخی از مباحث مانند فیزیک و نجوم و ... وجود دارد و به دنبال یافتن و شناخت جهان است، اما رویکرد برخی از آنها فایدهگرایی شد و این رویکرد در علم، سرنوشت علم را در جهان غرب عوض میکند.
ایکنا: با این اوصاف رابطه بین عالمان و فلاسفه چگونه تبیین میشود؟
فلسفه در گذشته همه علوم را شامل میشده است، یعنی اگر شفای ابن سینا را بینید با تعابیری مانند طبیعیات شفا، ریاضیات شفا و الهیات شفا مواجه میشود که شامل این مباحث است؛ یعنی در واقع کل علوم تا حدی در فلسفه مطرح میشد، هم طبیعیات که جهانشناسی بود، هم ریاضیات و هم الهیات که بحث الهیات در واقع بحث هستیشناسی و بحث ماوراءالطبیعه را شامل میشد.
بعد از آن، کمکم یک مقدار که بحثها تخصصی میشود، آن موقع بحث رابطه فلسفه با سایر علوم مطرح میشود که فلسفه بنیان همه علوم است، به این معنا که موضوعات سایر علوم در فلسفه اثبات میشود و آنچه در علوم مفروض گرفته میشود، این است؛ یعنی اگر بنیانهای هستیشناسی در فلسفه اثبات نشود، علوم دیگر، پایه مستحکمی نخواهند داشت، این است که میگویند فلسفه مادر علوم است از این جهت که پایه همه علوم در فلسفه پیدا میشود.
ایکنا: اما بپردازیم به فلسفه اسلامی و کارکردهای آن که امروزه و در جامعه ما دارای چه کارکرد و خروجی ملموسی است؟
ببینید شما اگر از ماهی بپرسید که فلسفه وجود آب چیست، چون غرق در آن است احساس هم نمیکند که چیست، چون که آب است که حیات او را تامین میکند، اما وقتی که از آب بیرون بیفتد آن زمان است که میفهمد آب یعنی چه، در واقع فلسفه اسلامی و الهیاتی که در آن غوطهور هستیم نیز همینگونه است و معنای زندگی ما بر اساس فلسفه الهی شکل میگیرد.
اگر فلسفه الهی نباشد زندگی به پوچی میرسد که الان در جهان شاهد آن هستیم و به همین دلیل بحث معنا داری مطرح است که در واقع حاصل سرشکستگی مدرنیسم است، یعنی در دوران نوزایی و قرون ۱۸ و ۱۹ فکر میکردند همه چیز باید با سرپنجه علم تجربی حل شود و اگر علم تجربی را داشته باشند، دنیا و اول و آخر انسان تامین است.
اما این تفکر به شکست رسید، در دوران مدرن این تفکر غالب بود و در دوران پسامدرن نیز به شکست انجامید و انسان فهمید که زندگی فقط پیچ و مهره و ماشین نیست که اگر سایر امور مکانیکی ماشین درست باشد سعادتمند میشود، لذا فهمیدند که انسان ماشین نیست و بر آن تفکری که انسان را مثل ماشین تصور میکند خط بطلان کشیده شد.
وقتی گفتند انسان ماشین نیست، آن موقع گفتند که علوم تجربی نیز به تنهایی پاسخگوی نیاز انسان نیست یعنی علوم تجربی در واقع جهان را مکانیکی میکند، اما ما، موجودات زنده دنیای ارگانیکی هستیم و وجود ما یک پیچیدگیهای ارگانیکی و نه مکانیکی دارد و آن موقع بحث روح و جان و روان مطرح شد، و همین شد که بحث معناداری مطرح میشود و اینجا است که مطرح میشود که زندگی را باید معنادار کرد و از این زمان به بعد در دوران پسامدرن بحث معنویت و معناداری مورد توجه قرار میگیرد.
اگرچه متاسفانه باز هم در واقع معنویتهای کاذب مطرح شد که جای آن معنویت واقعی که در دامن ادیان باید برای انسان به وجود آید را میگیرد و آن اشتهای فکری انسان با شیوه کاذب پاسخ داده میشود.
مثل این که بچهای را تصور کنید که گرسنه است و به او پفک بدهید، در واقع به این صورت سیری کاذب برای او به وجود میآید، اما نیاز بدن او را رفع نمیکند، این بحث نیز اینگونه است که متاسفانه در دنیای امروز فلسفههای تجربی مانند فلسفه مارکسیسم و ... همینگونه بودهاند که شکستشان نیز اعلام میشود.
اینها به جای این که به فلسفههای الهی و ادیان الهی روی آورند، به این معنویتهای کاذب توجه میکنند و حتی شیطان پرستی و ... نیز از دل آنها بیرون میزند و ریشه همه اینها در این است که میخواهند آن فضای خلا در راستای معنا داری زندگی را که علوم تجربی و فلسفههای تجربی نتوانست پاسخ دهد پر کنند، در همین جا است که ارزش فلسفه اسلامی که همراه با یک روح معنوی است مشخص میشود و میتوانیم آن را درک کنیم.
ایکنا: در صحبتهایی که داشتید اشاره کردید که فلسفه صدرایی جمع بین برهان، قرآن، کلام و عرفان است، سؤال این جا است که اینها چگونه با یکدیگر قابل جمع هستند؟
وقتی غایت اینها را نگاه میکنیم، معلوم میشود که از غایت و هدف یکسانی برخوردار هستند، غایت عرفان این است که انسان را به خدا برساند، غایت کلام نیز این است که از آموزههای الهی دفاع کند.
وقتی فلسفهای بتواند که هم مسیری را برای رسیدن به خدا برای انسان به وجود آورد و هم مفاهیم دینی که در این فلسفه مطرح میشود را بیان کند و به نحو عقلی از آن دفاع کند، این است که میتوان گفت: شاهکاری است که اینها را جمع میکند و میتواند چنین ادعایی داشته باشد.
البته این به این معنا نیست عرفان را کنار بگذاریم و ...، چون کلام کار خود را میکند و یک حوزههای اشتراکی و حوزههای اختصاصی با فلسفه دارد، عرفان نیز به همین ترتیب است که حوزههای اشتراکی و حوزههای اختصاصی با فلسفه دارد، منتها در فلسفه صدرایی میبینیم که مفاهیم دینی در آن جمع شده و هم مباحث حرکت انسان از این نقطهای که قرار دارد تا واجبالوجود که وجود مطلق است و امکانش را مطرح میکند.
ملاصدرا اسم کتاب خودش را نیز را اسفار اربعه نامگذاری کرده که بر مبنای چهار سفری است که در عرفان و در باب سیر انسان مطرح میشود، بنابراین به جهت عقلی نیز این مباحث طرح میشود و تهذیب نفس نیز در فلسفه صدرایی از نقش قابل توجهی برخوردار است.
ایکنا: برخیها معتقد هستند که یکی از خروجیهای ملموس فلسفه صدرایی انقلاب اسلامی است، تحلیل شما در این زمینه چیست؟
این که هر کسی فلسفه صدرا خوانده انقلابی میشود، این اغراق آمیز است، امام خمینی (ره) در چارچوب فکری فلسفه صدرایی رشد رشد کرده است، اما باید توجه داشت که ایشان به هر حال هم عارف بود و هم خمیرهای انقلابی در وجودش وجود داشت و آن خمیرهای انقلابی و آن عرفان و حکمت و نگاه به جهان با یکدیگر جمع شد و انقلاب کردند.
اما این حرف که حتما انقلاب اسلامی خروجی حکمت متعالیه است، وقتی تمام است که هر کسی هم که جای امام خمینی (ره) بود و این فلسفه را میخواند یک انقلابی میشد که انقلاب کند، خیر در واقع حرف دقیقی نیست.
ایکنا: در زمینه ارتباط بین فلسفه و سیاست توضیح دهید که چگونه باید این ارتباط وجود داشته باشد؟
فارابی بحثی را با عنوان مدینه فاضله مطرح میکند که در آنجا جهان را از بالا به پایین ترسیم کرده است، یعنی از واجب الوجود که به جهان طبیعت میرسد و این ترتیب بر اساس کاملترین وجود به سمت انزل مراتب وجود است و میگوید جهان تکوینی این گونه است که عالیترین وجود در اعلی مرتبه هم قرار دارد و میگوید در جهان تشریع که جهان اعتباریات است، اگر بتوانیم یک حکومتی را بر این مبنا تشکیل دهیم که کاملترین انسان در راس جامعه قرار گیرد و بر جامعه بر اساس مراتب اجتماعی و کمالات وجودی افراد چیده شود، آن موقع شهر و نظامی خواهیم داشت که این نظام اعتباری بر آن نظام حقیقی منطبق میشود.
یعنی بین نظام اعتباری که برای جامعه است و نظام حقیقی که در فلسفه مطرح است پیوند برقرار میشود و فلسفه به عنوان مدینه فاضله آن را مطرح میکند.
ایکنا: اخیرا شاهد این هستیم که فلسفههایی تحت عنوان فلسفه مضاف مانند فلسفه طنز و ... مطرح میشود، نظر شما در این زمینه چیست؟
در واقع وقتی میگوییم فلسفه محض، کار اصلی آن هستی شناسی است، اما فلسفههای مضاف مانند فلسفه علم و سیاست و ... را نیز داریم، اما فرضا در فلسفه سیاست ریشههای فلسفی تحولات سیاسی مطرح میشود، ما یک تحولات سیاسی داریم و یک ریشههای تحولات سیاسی، یا فرضا فلسفه اخلاق که یک اخلاق داریم و یک فلسفه اخلاق که ریشههای بروز این اخلاقیات را بررسی میکند.
مثلا این که دروغ بد است، برخی دروغ میگویند و نباید بگویند که اینها در اخلاق بررسی میشوند، اما در بحث فلسفه اخلاق، فلسفه بدیها و حسن و قبح عقلی را مورد بررسی قرار میدهند و اینکه چگونه میشود که انسان دروغگو میشود و ... که تحت عنوان فلسفه مضاف مطرح است، فلسفه بحث علیت است و فلسفههای مضاف نیز ریشههای حقیقی و وجودی مسائل را بررسی میکند از این جهت به فلسفههای مضاف نامگذاری شده است.
گفتوگو از مرتضی اوحدی
انتهای پیام