خبری به دستم رسید؛ مؤسسه خیریه متوسلین به امام رضا(ع) با اجرای طرح «همنمک» قصد دارد برای مردم خونگرم جازموریان کرمان غذای گرم تهیه کند. تصور میکنم توان تهیه گزارش خوبی از این همنمکی را داشته باشم. پس راهی راه میشوم به امید خِیری در این مسیر نیک...
حرکت میکنیم؛ بیابانی فراخ در مقابل دیدگانم چشمنوازی میکند. چشمان از تماشای کویری بدین عظمت، ذوق ذوق میکند، بیدلیل لحظهای ترس و تحیر اندام مردانهام را دربرمیگیرد. هوا به غایت گرم است. پشه و حشرات مختلف در فضا پراکندهاند. کت مشکی جدیدم را که برای مُحرم خریدم خاکی شده است. آن را از تنم درمیآورم. از فاصله دور نقطههای کوچکی دیده میشود. با تیم اعزامی از ماشین پیاده میشویم. جلوتر میروم، تک و توک کپر و خیمههای کهنه، دور از هم چیده شدهاند. نخلهایی خمیده در حوالی خانههای حلبی و سنگی به فضای خاکستریرنگ روستا رخ دادهاند. نکند اینجا گوشهای از کربلاست؟! نکند من باید اینجا تشنگی کودکان را شاهد باشم؟! یا که مجبور باشم گرسنگی کودکان را به چشم ببینم و زخمها، سوختگیها و درد بیماریهای زنان و کودکان را تاب بیاورم؟ من چطور شرمساری و خجالت مردان سادهدلشان را بنگرم و شرمگین نشوم؟
عرق پیشانیام را با آستین پیراهنم میزدایم. گرمای اینجا غیرقابل تحمل است و بدنم این حجم از سوز و گرمای هوا را تاب نمیداند. صدای نفس نفس زدنم و ضربان قلب امان میرباید. خود را به تعدادی کودک میرسانم. دوربین عکاسیام را بدون اینکه سلامی کنم درمیآورم تا بدون اینکه توجهشان جلب شود، تصویری ثبت کنم. به سختی دهان را باز میکنم تا سلام بگویم و با آنها احوالپرسی کنم. درد خفیف و ممتد روی لبم نشانه باز شدن ترکهای ریز ناشی از خشکیدگی است.
نزدیکتر میشوم. مردمک چشمم اختیار از کف داده؛ مدام بین چهره سیاهسوخته کودکان، دست و پاهای قیراندودشان، دهان از تعجب نیمه بازشان، نگاه نگران و متعجبشان از لباسهایم، لباس بلند سفید یا آبیشان، موهای بلند و درهم گره خورده دختران، پاهای برهنه و بدون کفششان و خلاصه همه چیز آن صحنه میچرخد. حس میکنم شاید زمان به قرن پیش برگشته.
تماشای این صحنه ها برایم نفهمیدنی و مبهم است. پسربچهای روی ویلچر خاکخوردهای نشسته و به نقطهای حوالی من خیره شده است؛ رد نگاه خیرهاش را که میگیرم به گوشی تلفن همراهم میرسم... انگار در دست من آپولو دیده که مبهوت شده است. اصلاً یادم رفت برای چه دهانم هنوز بیحرکت بازمانده و چه میخواستم بپرسم!
شاید پذیرش صحنههای زندگی این مردمان نجیب در قرن ۲۱ و سال ۱۳۹۸ شمسی باورکردنی نباشد، ولی باید به تلخی باور کرد اینجا، گوشهای از ایران زیبا و ثروتمند ماست. اینجا جازموریان، جنوب کرمان و مرز بین سیستان و بلوچستان است. روستایی که گویی اصلا نیست. محلی که وقتی در نرمافزار جهانی گوگل مپ جستوجویش میکنیم با خلأ مواجه میشویم. جایی که فقط بلدِ راهها مسیر رسیدن به آنجا را میشناسند؛ مردمانش هیچ چیز از شهر نمیدانند، از تمدن خبری ندارند، از تفریحات، از رستوران و هتلها و شکم سیریهای این روزهای شهرنشینان بی خبرند.
آنها بیصدا و بیرمق، بیآنکه دنیایی غیر از روستایشان برایشان قابل تصور باشد، زندگی که چه عرض کنم، نفس میکشند! فقط زندهاند! اما با وجدانی آسودهتر از من و تو که میدانیم چه فقرهایی در اطرافمان، در حوالیمان، در شهر و کشورمان، در جهانمان وجود دارد و به راحتی روزی سه وعده غذای گرم و تمیز میخوریم و آب گوارا مینوشیم. مردم روستا معنی کلمه محرومیت را نمیدانند، حتی بلد نیستند آن را بخوانند و بنویسند. اما با زندگیشان، قدرتی دارند که میتوانند عمق آن را به دنیا نشان دهند.
مردمانش، آب پاکیزه ندارند. غذای کافی، تمیز و گرم ندارند. اما در این دیار بیماری، درد، رنج، فقر، گرسنگی، تشنگی، خستگی به فراوانی یافت میشود. اینجا کسی توقعی از دنیا ندارد، چون درک چندانی از زندگی مرفه و مکفی وجود ندارد. به گونهای شگفتانگیز در چشمان معصوم و چهره رنجورشان رنگ خدا و عشق به روشنی قابل رؤیت است.
با آنها همکلام میشوم؛ مرضیه پنج سال دارد. جلوی در آبی رنگ و رو رفته و زنگ زده خانهشان نشسته است. به فکر فرو رفته و هر از گاهی با اخم، نقاط مختلف سرش را میخاراند و موجودات چند پای ریز سیاهی که اسمش را هم نمیداند از لابهلای موهای درهم تنیدهاش درمیآورد، به زمین میاندازد و با شاخه باریک بوته صحرایی روی خاکها با آنها بازی میکند.
پرسوجو میکنم و درمییابم که مادرش اکرم ۱۹ ساله است. یک ماه پیش خواهر مرضیه را با تحمل درد و خونریزی زیاد، در همان کنار اتاق مشترک دستشویی، حمام و البته طویله حیوانات به دنیای ما آورده است. اکرم خانم تعریف میکند که چون مسیر روستا به شبکه بهداشت شهر سخت و ناهموار است، چارهای جز محکم بودن و تحمل سختی نداشته است. باید خود و فرزند کوچک شکمش را به خدا میسپرد و در همان اتاق بیقواره سنگی سه در شش متری، شاهد به دنیا آمدن فرزندش بوده است. مرضیه، پشت در اتاق از شنیدن نالههای مادر ترسیده بود، هق هق میزد اما با بلند شدن صدای گریه خواهر تازه متولد شدهاش و لبخند بیحس مادرش، برق در چشمان مرضیه دوید. رفت تا از کوزه گلی، آب بیاورد. آب بوی مطبوعی نمیدهد اما چارهای نیست، مادر تشنه است. مادر میخندد، او با دیدن چهره چروکیده همسرش که به دستهای کبره گرفتهاش زل زده، لبخندش به سادگی میخشکد.
پدربزرگ اسم دختر نوزاد را «فرخنده» گذاشت، به امید اینکه با تولد او، اقبال به زندگیشان و به روستایشان رو کند. شناسنامه ندارند، اصلا نمیدانند اصلا شناسنامه چیست. چندی از نامگذاری فرخنده در خانه نگذشته بود که مادر با خشک بودن سینهاش میفهمد، فرخنده هم رنگ اقبال را با خود نیاورد...
شال سیاهش را دور سرش پیچید، به طوری که فقط چشمان خسته و چروکهای اطرافش خودنمایی میکند. فرخنده را در آغوش گرفت و از خانه بیرون رفت. فرخنده خیلی نحیف است. مظلومیت از صورت ظریفش فریاد میزند اما خودش داد نمیزند، گریه نمیکند. یعنی صدایی ندارد، او سودایی ندارد که ناله سر بدهد طفلکِ مادر.
مادر پاهای برهنه بدون کفشش را روی سنگ و خاکها کشید و بیصدا گام برداشت. لباسهای محلی بلوچیاش بر تن تیره و استخوانیاش زار میزد. خود را به درخت نخلشان رساند و دو عدد خرما بر دهان گذاشت، به امید آنکه این دو خرما شیری برای فرخنده شود. شرم داشت از نوزادش، از تنش، از وجودش که شیرهای ندارد تا او را سیر کند. با گریههای از ته چاه بلند شده و آرام فرخنده به خود آمد و بغضش فرار را بر قرار ترجیح داد. بغضها به گریه و گریه به ناله و مویه تبدیل شد، آرام که شد، فرخنده را به بغل گرفت و مقابل در خانه محقرش ایستاد و دوباره نقاب لبخندش را بر چهره بست تا دل مرضیه پنج سالهاش از غصه نترکد.
علیمراد، همسرش در شیشه شیر فرخنده چای ریخته و خوشحال است از ایده خوبی که برای رفع گرسنگی نوزادش پیدا کرده؛ مادر و پدر در پشت اشکهای فروخوردهشان به آرامی به هم لبخند میزنند...
به سراغ گروه خیریه «همنمک» میروم؛ وسایل آشپزی و دیگها را از ماشینها بیرون میآورند و به پخت قیمه نذری در کپر کوچک بلااستفاده مشغول میشوند. بچههای آبادی با چشمهای گِرد شده به همنمکیها، لباسهای تنشان، ماشینها، لپتاپ و دوربین عکاسی و... نگاه میکنند و گاهی هم در گوش هم آهسته چیزی میگویند و ریز ریز میخندند. مدام میروند و میآیند. صدای خنده و همهمه در روستا پیچیده، گویی خدا ناظر بر خندههای دخترکان و پسرکان جازموریانی است....
مرضیه با آماده شدن غذا با پای برهنه و خاکیاش به خانه میدود و با کاسه کوچکی به رنگ بنفش و سفید برمیگردد. او در راه برگشت به خانه لبخند میزند و با انگشتان کوچکش برنجها را در دهان میگذارد.
جازموریان فراموش شده اما گویی فرخنده، با گام نهاندن به دنیای جازموریان، گامهای پرمهر همنمکها را به روستایش آورد. فرخنده، برای جازموریان فرخنده بود.
با دیدن روستا، بال افکارم به سمت آدمهای شهری، گوشیهای هوشمند چندین میلیونی دست بچهها، ساعت مچیهای مارکدار، فرشهای نفیس هیئت، ظرفهای غذای گرم که قرار بود بدون استفاده در گوشه یخچالها جا خوش کنند یا نیمه خورده باقی بمانند پرواز کرد. از این افکار، تنم احساس خستگی و کرختی میکند.
به این فکر میکنم غذای نذری امام حسین(ع) بدون همنمک شدن با فقیران و محرومان، چیزی جز غذا نیست.
برای مشاهده گزارش تصویری توزیع نذورات خیرین همنمک در جازموریان اینجا کلیک کنید.
انتهای پیام