کد خبر: 4307711
تاریخ انتشار : ۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۲:۳۹
سه روایت از ایثار و مقاومت زنان/ 1

از کوچه‌های پرخطر تا سنگرهای مقاومت

خواهر شهیدان اسلامیان با بیان اینکه امروز دشمن روی نقش مادری و زنان ما دست گذاشته است، گفت: مردهای ما در جبهه بودند، اما زنان نیز نقش خود را به‌خوبی ایفا کردند و تاریخ‌ساز شدند.

نشست دفتر ایکنا همدانبه گزارش ایکنا از همدان، زنان در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس نقشی فراتر از پشتیبانی ایفا کردند؛ آنان خود در متن حوادث، چه در برابر ساواک، چه در جبهه‌ها و چه در عرصه روایتگری، پیشگام بودند. همزمان با هفته دفاع مقدس نشست «زنان و دفاع مقدس؛ روایتگر نقش‌های اجتماعی و پشتیبانی» در دفتر ایکنای همدان با حضور پروین اسلامیان خواهر سه شهید، پروین سلگی، همسر جانباز شهید سردار میرزا محمد سلگی و مونا اسکندری، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس، برگزار شد، که در قسمت اول مشروح صحبت‌های پروین اسلامیان، خواهر سه شهید پرویز، مسعود و سعید اسلامیان و از مبارزان و فعالان انقلابی همدان را در زیر می‌خوانیم:

ایکنا _ لطفاً از دوران کودکی و خانواده‌تان برای ما بگویید.

من سن کمی داشتم که پدرم توسط ساواک دستگیر شد. برادر بزرگم، مسعود، نیز آن شب کاملاً شاهد دستگیری پدرم و تلاش‌های قبل از آن برای پنهان کردن کتب مذهبی و… بود. پس از آزادی پدرم که چند روزی به طول انجامید، فضای خانواده ما تغییر کرد و انقلابی‌تر و مبارزاتی‌تر شد.

مسعود بااستعداد و حافظ کل قرآن بود و تسلط کامل به زبان انگلیسی، فرانسه و عربی داشت. پدرم در سرگذر مغازه خطاطی سرامیکی داشت و مشتریان خارجی داشت که مسعود با آن‌ها به زبان خارجی صحبت می‌کرد. او در برنامه‌های مذهبی و انقلابی فعال بود.

مسعود در مکتب قرآن محله آقاجانی بیگ کلاس‌های قرآنی داشت و در مسجد فعالیت می‌کرد، من نیز در کلاس‌ها و سایر فعالیت‌ها حضور داشتم. یک شب سرد زمستان سال ۱۳۵۲، حدود ۴۰ نفر ساواکی از تهران برای دستگیری مسعود به خانه ما ریختند. ساواکی‌ها تمام زندگی ما را زیر و رو کردند حتی تک تک خاک گلدان‌ها را خالی کردند و دنبال مسعود بودند و مدام می‌پرسیدند مسعود کو تا اینکه به سراغ کمد من رفتند، قبل از اینکه آن را باز کنند مسعود بلند شد و گفت: «من مسعودم» تا مبادا به وسایل من دست بزنند، بسیار پسر باغیرتی بود، آن شب او را بدون کاپشن، لباس و دمپایی دستگیر کردند و بردند و غیر از مسعود تنها یک کتاب راه حسین(ع) بود که با خود بردند.

از آن روز مادرم یک پایش ساواک بود و یک پایش خانه. این رویه شش ماه ادامه داشت تا اینکه اجازه ملاقات دادند. در ملاقات اول، مسعود به پدرم گفت که اسمی از آقای آقامحمدی و آقای اکرمی که مربیان جلسات قرآن مکتب بوده‌اند نبرده است. خدا می‌داند چقدر زیر شکنجه دوام آورده بود. بعد از چند سال که شهید شد و پیکرش را دیدیم، آثار شکنجه و سوختگی سیگار حین خاموش کردن روی دستان و بازویش مشخص بود. پس از شش ماه دستگیری برایش حکم اعدام صادر شده بود که با پیگیری‌های پدرم به حبس در سنندج تبدیل شد.

ایکنا _ در زندان چگونه با او ارتباط داشتید؟

مسعود به جرم اینکه اولین نفر در زندان نماز جماعت برگزار کرده بود، از پا آویزان می‌شد. یک بار، هفت روز اعتصاب غذا کرد که قرآن و نهج‌البلاغه در اختیارش قرار دهند. به ذهنم رسید برگه‌هایی از قرآن و نهج‌البلاغه را برایش ببرم، آن‌ها را در هر بار ملاقات لابلای لباس‌هایم و وسایلی که برایش می‌بردیم پنهان می‌کردم، به‌طور نمونه برایش نان می‌بردیم و برگه‌ها را لای آن‌ها قرار می‌دادم، او پس از آزادی، آن‌ها را کامل همراه داشت و حتی در زندان صحافی کرده بود.

پروین اسلامیان خواهر شهیدان اسلامیان

سه‌شنبه‌های هر هفته وقت ملاقات بود و ما به همراه مادرم از همدان به سنندج می‌رفتیم، بیشتر وقت‌ها من زودتر به دیدن مسعود می‌رفتم و وقتی می‌دیدم او را از پا از سقف آویزان کرده‌اند سریع برمی‌گشتم و به مادرم می‌گفتم امروز ملاقات نیست، تا مبادا برادرم را در آن حال ببینید. آن زمان زندانیان سیاسی بند جدایی نداشتند و در بین معتادان و قاتلان نگهداری می‌شدند و ما از این بابت نگران مسعود بودیم.

نامه‌هایی که مسعود از زندان برای ما می‌نوشت برای خانواده بسیار تأثیرگذار و راهگشا بود و در بصیرت ما یعنی من و پرویز و سعید خیلی نقش داشت. اواخر سال 1356 مسعود آزاد شد و بعد از آزادی باز فعالیت‌های انقلابی خود را شروع کرد که بعد از آن دیگر همراه هم بودیم.

اواخر سال ۱۳۵۶ مسعود آزاد شد و فعالیت‌های انقلابی خود را از سر گرفت. پس از پیروزی انقلاب، مسعود شکنجه‌گر خود را بخشید برای ما جای تعجب داشت که علیه او چیزی نگفته بود اما گفت او پنج فرزند دارد و من نمی‌خواهم به خاطر آزار و رنجی که به من رسانده آن پنج فرزند بی‌سرپرست شوند، بعد از شهادت او یکی از دوستان، آن ساواکی را بارها بر سر مزار مسعود دیده بود و اعلام کرده بود که زندگی‌اش را مدیون این شهید است.

ایکنا _ از شهادت برادرتان مسعود و از اوج مبارزات انقلابی خود برایمان بگویید.

مسعود همراه همسر باردارش برای مأموریتی به تهران رفتند. در مسیر، منافقان، او، همسر و فرزند سه‌ماهه‌اش را در هفتم تیرماه ۱۳۵۹ به شهادت رساندند. بعد از شهادت او فعالیت‌های ما علیه منافقان شدت گرفت.

من سال آخر دبیرستان و از دانش‌آموزان مدرسه پروین بودم. پس از جریان حماسه ۳۰ مهرماه ۱۳۵۷ به‌دلیل فعالیت‌های انقلابی از مدرسه اخراج شدم. آن روز من و برادرم هماهنگی تظاهرات دانش‌آموزان دختر و پسر را برعهده داشتیم. مسیر راهپیمایی به میدان رسید و از بالای کاخ دایی قاسم شروع به تیراندازی کردند. در مقابل چشمانم شش نفر به شهادت رسیدند.

پیکان قرمز رنگی بود که به همراه دکتر معز، اکبریان و ترابی، مجروحان را داخل آن می‌بردیم. از افراد سالم هم می‌خواستیم خون اهدا کنند. بعد از آن هم من همراه برادرانم، به‌ویژه مسعود، در نوشتن پلاکاردها و هماهنگی برای تظاهرات فعال بودیم.

ایکنا _ بعد از پیروزی انقلاب چه مسیری را طی کردید؟

من و برادرانم عضو کمیته انقلاب شدیم. در واقع سه برادرم بنیان‌گذار دادگاه انقلاب همدان بودند. من هم در کنارشان فعالیت داشتم چون در آن زمان منافقان تحرکات زیادی داشتند. آقای اعلمی حاکم شرع همدان بود و منافقان را شناسایی و دستگیر می‌کردیم. سال ۱۳۶۰ هم آقای رئیسی که آن زمان ۲۰ سال داشت، به‌عنوان دادستان به همدان آمد و با نگاه تیزبین خود ریشه منافقان را در همدان کَند.

ایکنا _ حضور زنان در این عرصه چه جایگاهی داشت؟

به‌عنوان یک خانم احساس وظیفه می‌کردم در کنار برادرانم باشم. هم در کمیته و هم در دادگاه انقلاب نقش حمایتی و اطلاعاتی داشتم. ۳۷ سال در دادگاه انقلاب کار کردم و همه اطلاعات منافقان در اختیارم بود.

ایکنا _ در خانواده شما چه روحیه‌ای حاکم بود که چنین نقش پررنگی ایفا کردید؟

مادرم حرکاتی زینب‌وار داشت. با وجود تهدیدهای مداوم منافقان، هیچ‌وقت دلسرد نشد. برادرانم هم در جبهه‌ها، از کردستان تا سوسنگرد، حاضر بودند. فضای خانه ما آمیخته با ایمان و ایثار بود.

ایکنا _ درباره شهادت پرویز هم خاطرات تلخ و شیرینی دارید. آن روزها چطور گذشت؟

پرویز ورزشکار و مربی بود. اجازه نمی‌داد کسی بدون وضو وارد زمین شود، زمین ورزش را مقدس می‌دانست، او در عملیات رمضان بر اثر اصابت کالیبر ۵۰ به شدت مجروح شد. گلوله کالیبر مستقیم به شکمش اصابت کرده بود، جراحتش چنان بود که می‌گفتند خون از شکمش فواره می‌زد. ۷۲ روز در بیمارستان بانک ملی تهران بستری بود. وقتی پانسمانش را عوض می‌کردم، جای ناخن‌هایش از شدت فشار بر دستم باقی می‌ماند. دو هفته بعد از بستری بودنش در بیمارستان وقتی خودم را در آینه دیدم متوجه شدم موهای سرم سفید شده بود.

اواخر یک روز دکتر گفت هرچه دوست دارد به او بدهید، از پرویز سؤال کردم چه دوست دارد از من خواست برایش برنج بپزم، بعد از آن وقتی پانسمان شکمش که اعضای آن کاملاً بیرون و مشخص بود را عوض می‌کردم دانه‌های برنج را می‌دیدم و جگرم برای بدن پاره برادر می‌سوخت.

دو سه روز قبل از شهادتش به من گفت خواب امام زمان(عج) را دیده است. گریه می‌کرد و می‌گفت دلش می‌خواهد به جبهه برگردد چون شنیده بود در مریوان به چند خواهر ما تجاوز شده است. سه روز آخر در کما بود. صبح روز هفتم شهریور ۱۳۶۱، هنگام اذان، چشمانش را باز کرد، دو قطره اشک ریخت و به شهادت رسید.

ایکنا _ درباره برادر سوم، سعید، برای ما بگویید.

سعید از ابتدای جنگ در جبهه بود و جانباز ۷۰ درصد شد. به قول مادرم، از هر منطقه و عملیاتی یک یادگاری در بدن داشت. او می‌گفت که یک ثانیه هم دست از امام نمی‌کشد. کل هشت سال دفاع مقدس، به جز شش ماهی که مجروح و در بیمارستان بود، در جبهه حضور داشت. پس از عملیات مرصاد، در ۱۷ دی‌ماه ۱۳۶۷ به شهادت رسید و دو فرزند، مهدی و علی، از او به یادگار مانده‌اند.

ایکنا _ شما در طول این سال‌ها چه مسئولیت‌هایی داشتید؟

در این ۴۰ سال هرجا لازم بود برای انقلاب کاری انجام دادم و در دادگاه انقلاب مشغول به کار بودم، در سال ۱۳۹۵ بازنشست شدم. بعد از آن نوکری امام رضا(ع) روزی‌ام شد و به‌عنوان خادم ایشان مشغول هستم. بعد از شهادت سه برادرم، مسئولیت سنگینی بر دوش خود حس می‌کنم. امروز جهاد تبیین بر دوش ماست.

ایکنا _ نقش زنان و مادران در انقلاب و دفاع مقدس را چگونه می‌بینید؟

زنان نقش تعیین‌کننده‌ای داشتند، مخصوصاً مادرم که در مسجد هر کار می‌توانست انجام می‌داد. امروز دشمن روی نقش مادری و زنان ما دست گذاشته است. زنان تاریخ‌ساز هستند و باید تبیین کنند. مردهای ما در جبهه بودند، اما زنان نیز نقش خود را به‌خوبی ایفا کردند. اگر مردان ما نبودند و به شهادت نمی‌رسیدند، ما پیروز نمی‌شدیم.

ایکنا _ درباره خانواده و فرزندانتان برای ما بگویید.

سه فرزند دارم؛ فرزند اول پزشک، فرزند دوم مهندس و فرزند سوم در آزمایشگاه مشغول به کار است. همه به راه دایی‌های شهید خود هستند. همسر مرحومم نیز جانباز بود و در سال ۱۳۵۹ در حصر کردستان مجروح شد، اما هیچ وقت از جانبازی و جراحت خود حرفی به زبان نمی‌آورد و خود را شرمنده کسانی می‌دانست که در این راه قطع عضو شدند.

ادامه دارد...

به کوشش اکرم یوسفی پارسا

انتهای پیام
captcha