پرستاری تنها نجات جان و جسم انسانها نیست بلکه تربیت روح انسان هم است، در کشور ما کم نیستند چهرههایی که پرستاری را تنها یک حرفه ندانسته، بلکه آن را عبادتی عاشقانه در مسیر خدمت به خلق میبینند.
یکی از این چهرههای ماندگار، هادی غروی است؛ پرستار، مدرس بینالمللی امداد و نجات و از شاگردان مکتب قرآنی مرحوم حاج رحیم مسکین در همدان. او که از کودکی در فضای قرآنی رشد یافته، از همانجا روح خدمت را در خود پرورانده و در نجات روح و جسم انسانها قدم برداشته است. پرستاری که سالهاست میان رحل قرآن کریم و میدان امداد پیوندی ناگسستنی برقرار کرده است.
غروی که سابقه حضور در مأموریتهای امدادی داخل و خارج از کشور، از زلزلههای ایران تا طوفانهای پاکستان و زلزله ژاپن را در کارنامه دارد، امروز نیز در مشهد بهعنوان خادم آستان قدس رضوی و مدرس بینالمللی صلیب سرخ فعالیت دارد. او معتقد است که قرآن، مسیر زندگی و خدمت را برایش روشن کرده و هنوز صدای حاج رحیم مسکین در گوش او طنینانداز است «الهی عاقبتبخیر شوید.»
هادی غروی هستم. «غرو» نام دیگری از شهر نجف است. ۷۲ سال پیش در بغداد بهدنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو ایرانی بودند و در آن مقطع زمانی ساکن بغداد بودند. بعد از مدت کوتاهی دوباره به همدان برگشتند و من تحصیلات ابتداییام را در مدرسه نمونه، که آن زمان پشت مسجد میرزا داوود بود، آغاز کردم.
از سال ۱۳۴۳ افتخار شاگردی مکتب امام زمان(عج) را در دروس قرآنی در خدمت استاد حاج رحیم مسکین پیدا کردم؛ او چهرهای نامدار و شاخص در آموزش قرآن و تعامل با نوجوانان و خردسالان بود. جذابیت او و کلاسهایش بهگونهای بود که روزهای جمعه هر کاری داشتیم رها میکردیم و به این جلسات میرفتیم.
من جزو پویندگان قرآنی جلسات فاطمیه مکتب بودم. در حال حاضر در مشهد ساکن بوده و مفتخر به خادمی آستان قدس هستم، اما همچنان در قالب داوری و با توجه به اینکه عضو هیئت مدیریه مکتب هستم، با این مرکز قرآنی ارتباط دارم و هر وقت به همدان میآیم در جلسات و کارهای اجرایی مکتب شرکت دارم.
علت آن، جذابیتهایی بود که خود مرحوم مسکین داشت. یکی از بزرگمنشیهای او این بود که نوجوانان را بزرگ میداشت و اعزاز میکرد. بهطور نمونه، اگر در مجلسی قرار بود مداحی انجام شود، تلاش میکرد از نوجوانان مداح بهره بگیرد و به آنها بال و پر دهد. علت این اهمیت دادن به کودکان و نوجوانان به خاطرهای در دوران کودکی حاج رحیم مربوط میشود.
استاد رحیم مسکین با توجه به اینکه پدرش حاج کریم مسکین از اساتید قرآنی و بزرگان مسجد بود، در نوجوانی در مسجد حاج کلبعلی به همراه پدر خود حضور داشته است، یک شب که مؤذن به مسجد نمیآید، اذان زیبایی میگوید، اما متأسفانه به جای تشویق، مؤاخذه میشود که «اذان را چه به بچه؟» مرحوم مسکین از این قضیه ناراحت شده و همین شد که بسیار به بچهها اهمیت میداد.
شبی در حرم امام رضا(ع) در مسجد گوهرشاد، وقتی جلسات چهاردهگانه را میبیند، متوسل میشود به حضرت که «آقاجان، اگر کاری کردم برای شما بوده، اگر مخلصانه بوده یا همراه ریا، همه برای شما بوده است.» و کمک میخواهد که جلسات قرآنی را در همدان راهاندازی کند و پس از آن جلسات مکتب امام زمان(عج) راهاندازی شد.
استاد مسکین سبک خاص و بیبدیلی در آموزش قرآن داشت. امروز آن ۱۴ جلسه «با معصومین(ع)» که تنها ویژه پسران بود، به ۱۹۰ جلسه قرآنی و تعداد چهار هزار پوینده قرآنی رسیده است.
در یکی از جلسات، استاد مسکین گفت هر کس جلسه بعد آیتالکرسی را حفظ کند، هدیه میگیرد. از آنجایی که پدر و مادرم قرآنی بودند، من خیلی زود این آیه را حفظ کردم و جلسه بعد، استاد مسکین خودنویسی را به من هدیه داد که بعد از ۶۰ سال هنوز آن را دارم و جزو زیباییهای اتاقم است. هر بار آن را نگاه میکنم، فاتحهای نثار مرحوم مسکین میکنم.
به لطف استاد مسکین، پیش از انقلاب در رادیو همدان، تلاوت قرآن من قبل از اذان ظهر پخش میشد و او از این مسئله بسیار خرسند بود. مرحوم مسکین رابطه نزدیکی با هیئتهای مذهبی شهر از جمله زینبیه و عباسیه جولان داشت و در این مساجد بسیاری از تلاوتها را به من میسپرد که انگیزهای شد تا روز به روز خود را پشت رحل قرآن نشان دهیم.
با توجه به اینکه من زبان عربی بلد بودم و لحن عربی در قرائت قرآن داشتم، مرحوم مسکین از این ویژگی من خوشش میآمد که با لحن فارسی قرآن را تلاوت نمیکردم.
امروز جلسات مکتب امام زمان(عج) در قالب اردو و با روشی خاص برگزار میشود؛ در روش مکتب، نفر برتر اعلام نمیشود، بلکه از همه شرکتکنندگان تجلیل میشود. در این جلسات من برخی از اصول امداد و نجات و روشهای درمانی را به پویندگان قرآنی آموزش میدهم، از جمله نحوه پانسمان و جلوگیری از خونریزی. تمام سعیام این است که کلاسها خشک و رسمی نباشد و کودکان با انگیزه و علاقه قرآن را بیاموزند.

در این کلاسها از همه اقشار جامعه، حتی نگاههای مذهبی و غیرمذهبی، حضور دارند و آدمی در این جلسات قرآن به خویشتن بازمیگردد. دعای همیشگی مرحوم مسکین برای ما این بود «الهی عاقبتبخیر شوید.» و صدای او هنوز در گوشم هست.
ما باید جذابیت ایجاد کنیم و قدرت جاذبه ما بر دافعه غلبه داشته باشد. در این زمینه، مؤثرترین نکته، «تشویق» است. تشویق برای کودکان آنقدر قوی است که میتواند سایر دوستان آنها را نیز به جلسات جذب کند. در مکتب امام زمان(عج)، کارتهای هدیه موجب انگیزه و تشویق پویندگان شده و باعث شده آنان برای رسیدن به قله افتخار خود تلاش کنند.
اغلب هزینههای جلسات مکتب از سوی هیئت اجرایی، مربیان و خودمان تأمین میشود و چشمانتظار خیرین نیستیم. ما خودمان روزگاری هدیه گرفتهایم؛ هنوز برخی هدایا را که از حاج آقا مسکین گرفتم و هرگز استفاده نکردم، نگه داشتهام و قصد دارم بعد از راهاندازی موزه جلسات قرآنی مکتب، آنها را در آنجا قرار دهم. همچنین برخی از مدالهای جهانی خود در عرصه پرستاری را نیز به آنجا اهدا خواهم کرد، چراکه قرآن بود که باعث شد در مسیر حرفهای خود ثابتقدم باشم.
۱۵ مهرماه سال ۱۳۴۲، کلاس سوم ابتدایی بودم. یکی از معلمان مدرسه در صف صبحگاه، تشکیلات «شیر و خورشید» را معرفی کرد و با رضایتنامه و مبلغ عضویت ۳۰ ریال، در این تشکیلات ثبتنام کردم. من بسیار علاقهمند بودم و پس از آن در مدرسه برای خودم حرفی برای گفتن داشتم. اگر اتفاقی برای دانشآموزی رخ میداد، مرا از دفتر صدا میکردند که «هادی غروی به دفتر» و من راه نمیرفتم، بلکه بال میزدم. همین گام برداشتنها، نگاه مرا به سمت و سویی هدایت کرد تا بتوانم در خدمت جسم بشر باشم، زیرا با قرآن در خدمت روح بشر بودم «وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ» (سوره جمعه/ آیه 2).
پس از آن وارد دبیرستان ابنسینا شدم و همین مسیر ادامه یافت؛ از نوجوانان به جوانان و از جوانان به مددکاری رسیدم. سال ۱۳۴۷ که زلزله گناباد، کاخک و فردوس در خراسان رخ داد من بهعنوان عضو فعال جمعیت شیر و خورشید (هلال احمر) مأمور شدم به این مناطق بروم. این حضور نقطه عطفی بود تا در خدمت به انسانهای آسیبدیده باشم و در مقام تسکیندهنده آلام بشری فعالیت کنم.
بعد از آن، تحصیلات خود را در رشته پرستاری اتاق عمل آغاز کردم و از ابتدا در اتاق عمل حضور داشتم. در بیمارستانهای اکباتان، امام(ره) و فاطمیه فعالیت کردم؛ در شرایط اورژانسی کاملاً با اعتماد با من برخورد میشد.
میتوانم بگویم در تمام حوادث طبیعی داخلی و خارجی حضور داشتهام، از جمله زلزله الجزایر ۱۳۵۷، طوفان پاکستان ۱۳۵۲، زلزله ازمیت ترکیه و کُبه ژاپن و… . صلیب سرخ توجه ویژهای به من داشت و از من دعوت میکرد تا در این حوادث حضور داشته باشم، زیرا از سال ۱۳۵۰ تدریس کمکهای اولیه و مبانی امداد و نجات را ابتدا در همدان، سپس در سطح استان، بعد در کل کشور و سپس در خارج از کشور برعهده داشتم. در حال حاضر نیز مدرس بینالمللی صلیب سرخ هستم.
با شروع انقلاب، فعالیتهایمان شکل و شدت متفاوتی گرفت و با آغاز جنگ، رسالت هلال احمر قویتر شد. آموزشهای اورژانس جنگ را به مردم، رزمندگان و محافل نظامی و غیردولتی ارائه میدادیم. کلاسهای متعدد آموزشی برگزار میشد و دانشجویان رشتههای پزشکی و غیرپزشکی نیز حضور فعال داشتند. خدا را شکر در این زمینه بسیار موفق بودیم.
۲۵ روز از جنگ گذشته بود و من بهعنوان مسئول امدادگران استان همدان مأمور شدم به خوزستان بروم. بیش از ۱۰ هزار زن، کودک، پیر و ناتوان در بیابانها آواره بودند. خانهها ویران شده بود و مردان یا در جنگ بودند یا اسیر و شهید شده بودند. ما نزدیک شهر شوشتر یک محیط چهار، پنج هکتاری پیدا کردیم و با کمک 14، 15 امدادگر، در کمتر از دو هفته، هزار چادر برپا کردیم.
روز بعد، اسکان آغاز شد و خانوادهها با مینیبوس و اتوبوس به اردوگاه میآمدند. اسم اردوگاه را «شهید حسن علمالهدی» گذاشتیم. وضعیت قرمز بود؛ عراق تنها ۱۴ کیلومتر فاصله داشت و منطقه تحت بمباران و شلیک مستقیم بود. در آن روزها خاطرم هست تقریباً ۳۰ تا ۳۵ ساعت بیدار بودیم و کار میکردیم تا شرایط فراهم شود.
یک شب ساعت ۱:۳۰ نیمهشب، در چادر خودم، مثل هر شب شروع به نوشتن خاطراتم کردم. نوشتن این خاطرات برای من عادتی بیش از ۶۰ ساله است و هر شب ادامه دارد. آن شب ناگهان صدای نالهای شنیدم. ابتدا فکر کردم مادری است که در سوگ فرزند شهیدش ناله میکند، اما صدا جوانتر بود. گفتم شاید زنی در سوگ برادر یا همسرش است، اما صدا قطع نشد. وقتی بیرون از چادر رفتم، سه خانم را در تاریکی دیدم؛ یکی از آنها باردار بود و دو نفر دیگر همراهش بودند. به عربی گفتند او در حال وضع حمل است.
با خود گفتم «خدایا چه کنم؟» وضعیت قرمز بود و نمیشد به اهواز رفت، بیمارستان شوشتر نیز به خاطر بمباران نابود شده بود و این زن باردار را نمیشد از راه پرپیچ و خم مسجد سلیمان نیز به بیمارستان یا درمانگاهی رساند. به آن زنان گفتم من میتوانم به شما کمک کنم، اگر مشکلی ندارید. آنها گفتند «تو فرشتهای هستی که خدا رسانده.» با رعایت مسائل فرهنگی، کمکشان کردم و کودکشان به دنیا آمد. صدای گریه نوزاد، فضای اردوگاه را تغییر داد و با آن صدا زندگی متحول شد.
پارچه و لباسی برای نوزاد نبود، من پیراهن خودم را از ساک بیرون آوردم و بچه را پیچیدم و به مادرش دادم. آن شب تا صبح در چادر ماندند و بعد رفتند. مأموریت من تمام شده بود و باید برمیگشتم، اما فردا خبر این حادثه در منطقه منتشر شد و مأموریت ۱۴ روزه، به یک سال و چندین ماه تبدیل شد.
کارهای بزرگی انجام شد؛ مردم اردوگاه نیاز به نان داشتند و نمیشد همیشه منتظر باشیم تا برای ما نان بیاورند، بنابراین یک نانوایی برقی راهاندازی کردیم. وضعیت تغذیهای مردم را بررسی کردیم که به پروتئین احتیاج داشتند از این رو سردخانهای برای تأمین غذا و پروتئین راهاندازی کردیم. سپس مسئله بهداشت مطرح شد و حمام ۲۴ دوشه ساختیم و آب آن را تأمین کردیم. گروهی از مهندسان آبفای خوزستان نیز آمدند و سیستم دفع آب از اردوگاه ایجاد شد.
امور اردوگاه را با تمام توان پیش بردیم. وضعیت اردوگاه بهگونهای بود که چهار بار صلیب سرخ از اردوگاه بازدید کرد و هیچ نقصی مشاهده نشد، زیرا تمام اقدامات انجام شده مطابق با استانداردهای جهانی صلیب سرخ بود.
یک روز، حاج عبود، پیرمرد دوستداشتنی اردوگاه فوت کرد. پیکر او را به گورستان شوشتر بردیم؛ شرایط جنگی بود و کسی نبود که او را غسل و کفن کند، غسال نبود، اما من، غروی، حضور داشتم. به یکی از دوستان گفتم از جمعیت هلال احمر چند ملافه بیاورد. کفن میت نباید دوخت داشته باشد، بنابراین دوختها را باز کردیم و جنازه را غسل دادم. قبلاً غسل میت را انجام داده بودم، باید بگویم من با تمام ابعاد امداد و نجات و اجزای آن آشنا بودم. پس از غسل، حاج عبود را کفن کردم و باز هم کسی نبود نماز بر او بخواند، خودم نماز میت را به جای او اقامه کردم و دفن را انجام دادم. تلقین نیز گفتم. در این شرایط، حمایت روانی و معنوی بسیار اهمیت داشت. یک چادر بزرگ بهعنوان مسجد برپا کردیم و برایش مراسم فاتحه هم گرفتیم.
زندگی در اردوگاه جریان داشت. بهطور نمونه، دختری در چادر شماره ۸۰ بود و با پسر جوانی از خانواده چادر ۱۰۰ جور میشد. من دختر را از خانواده خواستگاری میکردم و بهقدری مورد اعتماد بودم که مهریه همان چیزی بود که من تعیین میکردم. از ستاد جنگ خوزستان جهیزیه میگرفتم و به دختران جوان کمک میکردم تا با کاغذ رنگی، اردوگاه را جشن بگیرند و مراسم عروسی برگزار شود. جنگ تلخ و سخت بود، اما خدا کمک میکرد تا روح زندگی را آنجا زنده نگه داریم.
روایت خدمات خالصانه و خلاقانه هادی غروی، این پرستار قرآنیار و امدادگر عاشق، همچنان ادامه دارد. بخش دوم گفتوگو با وی را درباره خاطرات ماندگار از مأموریتهای بینالمللی و نگاه معنویاش به حرفه پرستاری، که منجر شد تنها فردی در دنیا باشد که مدال فداکاری را دریافت کند، در شماره بعد خواهیم خواند.
گفتوگو از اکرم یوسفی پارسا
انتهای پیام