آزاده «رضا هوشیار» یکی از راویان دفاع مقدس است که سالها در کربلای ایران به روایتگری مشغول است، او که خود از غواصان عملیات کربلای 4 و از اسرای مفقودالاثر اردوگاه ۱۱ تکریت است در حسرت شهادت، به اسارت درآمد، روزهای سختی را در اردوگاهالرشید گذراند و پس از آن به اردوگاه تکریت۱۱ منتقل شد.
در روزهای اسارت در تکریت ۱۱ بود که مطلع شد مراسم شهادت او در شهرستان لالجین برگزار شده و اینگونه او «شهید مفقودالاثر» نامیده شد.
ایکنا به مناسبت 26 مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان به ایران در گفت و گویی مفصل به پای سخنان این آزاده سرافراز نشسته است.
ایکنا: خود را معرفی کرده و بفرمایید در چه سالی و چگونه اسیر شدید؟
رضا هوشیار متولد 1349 در شهر لالجین همدان هستم، در تاریخ 15 مهرماه سال 1365 و در سن 16 سالگی در قالب یک کاروان مردمی به عنوان نیروی بسیجی به منطقه اعزام و در گران رزمی 155 حضرت علی اصغر(ع) مشغول به فعالیت شدم.
پس از گذراندن یک دوره آموزشی 50 روزه در منطقه گتوند سازماندهی و پس از آن نیز برای گذراندن دورههای تکمیلی غواصی در همان منطقه آماده شدیم.
در ادامه در دی همان سال برای گذراندن دورههای آموزشی بیشتر و آشنایی با اروندکنار و آمادگی برای حضور در عملیات، مدتی نیز در خسرو آباد به آموزش و تمرین طی شد.
پس از تصرف اروندکنار توسط نیروهای مسلح ایران، با هدف آمادهسازی مقدمات فتح بصره، به عنوان یکی از شهرهای مهم عراق و نقطهای استراتژی در جنگ عملیات کربلای 4 برنامه ریزی شد که در نهایت این عملیات در 3 دی ماه سال 65 در منطقه امالرصاص اجرایی شد.
عملیات کربلای 4 را نمیتوان عملیات لو رفته به معنای حضور نفوذی در میان رزمندگان و افشای اطلاعات این عملیات عنوان کرد بلکه به احتمال زیاد لو رفته از منظر فعال بودن رادارهای اطلاعاتی دشمن بوده است.
طبق سخنان فرمانده دسته و گردان این عملیات باید بدون هیچ سر و صدایی انجام میشد غواصان نیز با سرهای گل مالی شده در فاصله 2 متری از یکدیگر با طنابی به هم وصل شده بودند تا در داخل آب و تاریکی شب، مسیر را گم نکنند.
روز سوم دیماه سال 65 ساعت 22:30 آغاز عملیات اعلام شد، همان روز نیروهای تخریبچی غواص وارد اروندرود شده بودند تا معبرهای لازم را در محلهای تعیین شده برای انجام عملیات بسازند.
به محض ورودمان به داخل آب، منور دشمن بر سرمان روشن شد همین موضوع همهمهای در میان رزمندگان ایجاد کرد و احتمال لو رفتن عملیات را برای ما مسجل کرد.
رزمندگان با گذشتن از رودخانه به سختی خود را به جزایر امالرصاص رساندند، اما دشمن که با اطلاعات قبلی بر منطقه تسلط داشت پاتک ضدغواص و شناور را شروع و عقبه نیروهای ایرانی را بمباران کرد، پاتکهای دشمن به حدی بود که ادامه حرکت غواصان برای رسیدن به اهداف حمله را با سختی رو به رو کرد.
اما به هر سختی و رنجی که بود خود را به کنار ساحل رودخانه و سیم خاردارهای دشمن رساندم، ناگفته نماند که بسیاری از دوستان در این مسیر شهید و بسیاری نیز مجروح شدند.
هجم عظیمی از آتش و خمپاره، بر سرمان فرود میآمد من در آخر صف غواصانی بودم که بسیاری از آنان به شهادت رسیده بودند از آنجا که در این شرایط اسارت برای ما امری مسجل بود و بازگشت به عقب نیز با وجود تسلط کامل دشمن بر آب با نابودی همراه بود به داخل آب بازگشته و 48 ساعت یعنی تا روز 5 دی ماه در آنجا به سر بردم.
احساس نمیکردم که زنده بمانم به همراه چند تن از دوستان و طبق قراری که با حاج ستار داشتیم پلاکهای خود را به یک خورشیدی آویز کردیم، حاج ستار که برای سرکشی با قایق آمده بود پلاکهای ما را با خود برده بود و این به معنای شهادت ما بود چراکه همه یا شهید شده بودند یا ما چند تن نیز به دلیل جراحت بیهوش شده بودیم.
شهادتی که از دست رفت
زمانی که به آب برگشتم لحظهای هیچ صدایی را نشنیدم اما احساس کردم که شخصی یا صدایی به من گفت اگر دنبال شهادت بودی این هم شهادت، در آن لحظه پیش خود گفتم کاش یک بار دیگر پدر و مادرم را ببینم، همین آرزو و تعلق خاطر نسبت به دنیا باعث شد که از آن حس و حال خارج شده و به دنیای مادی با سر وصدای شلیک خمپاره، نارنجک و... بازگردم و شهادت را از دست بدهم.
در ادامه با فرمان حبیب کاظمی جانشین فرمانده، به همراه 5 نفر دیگر که در محاصره بودیم، ناگزیر به اسارت دشمن درآمدیم ناگفته نماند که من در این عملیات از ناحیه دست مجروح شدم.
به محض اعلام اسارت خود، سربازی عراقی در بالا سر ما دستور حرکت و درآوردن لباسهای غواصی را داد، من که آن زمان اسیر شدن خود را باور نداشتم راهی اردوگاه عراق با بدترین وضعیت و شرایط شدم.
در آن زمان جوانی 16- 17 ساله بودنم از رفتارهای دشمن خیلی سردرنمیآوردیم، یک روز وقتی به طرف یک سرباز رفتم از من خواست خبردار بایستم و سرم را با باتونش بالا گرفت فکر کردم شاید میخواهد از انگیزههای آمدنم به جبهه بپرسد اما بعد دستش را بالا برد و با همه قدرت سیلی محکمی به صورتم زد.
اولین کتک باعث شد ناخودآگاه اشک از چشمهایم سرازیر شود این یک سیلی ساده نبود، ضربهای بود که به من فهماند معنی واقعی اسارت یعنی چه! تا ۲۴ ساعت متوجه گذشت زمان نشدم، تا آن لحظه که چند روزی از اسارتم میگذشت، نمیخواستم باور کنم که اسیر شدهام، ولی با این سیلی باورم شد که اسیر شدهام!
جراحی دست مجروح
جراحت دستم که شب عملیات به هنگام عبور از سیم خاردارها ایجاد شده بود در شبهای اول اسارت بسیار اذیت میکرد، متورم و سیاه شده بود و من از شدت درد گریه میکردم ،یکی از نگهبانان متوجه بی قراریم شد دو روز بعد آمد و نام یکی دیگر از بچهها به نام مرتضی قربانی را خواند او هم زخمی بود. ماشینی شبیه نیسان که اتاقکی فلزی در قسمت بار داشت، بیرون منتظرمان بود. سوار شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
چند روزی بود که از شدت سرما نخوابیده بودم، وارد اتاق که شدم، گرمای اتاق بسیار دلچسب بود، حس خوبی بود، روی تخت راحت دراز کشیدم و آنقدر خسته بودم که تا صبح خوابیدم.
صبح زود دکتر مرا معاینه کرد و رفت در کنار تخت من، جوانی اهل اهواز به نام علیرضا عبادی نیا اهل اهواز بود و مسلط به زبان عربی حضور داشت برگه معاینه ما را خواند و گفت: برای تو و مرتضی، عمل جراحی نوشته شده.
یکی دو روز آنجا بودیم تا صبح روز عمل فرا رسید. متوجه شدیم پرسنل درمانگاه، در حال تکاپو هستند و ظاهراً اتفاقی افتاده بود. پرستاران و دکترها، پشت سر افسری به صف شده بود و از شدت ترس، جرات حرف زدن هم نداشتند.
دقایقی گذشت تا اینکه متوجه شدیم، آن شخص، یکی از افسران رده بالای بعثی است که برای سرکشی از درمانگاه آمده است، وارد اتاقها میشد و با برخوردهایی زشت، برگه های معاینه اسرا را خط میزد و با سر و صدا و بد دهنی به پرسنل درمانگاه اعتراض میکرد، کنار تخت من ایستاد و بعد از دیدن برگه معاینه و خط زدن آن، دستم را به شدت فشار داد تا جایی که داد از فغان من بلند شد! دستور پزشکی دیگری در همان برگه نوشت، با همه بچهها همین رفتار را داشت،از کل درمانگاه سرکشی کرد و رفت.
از علیرضا پرسیدم: ماجرا چیست؟ چرا برگههای پزشکی معاینه را خط زد و اصلا در برگهها چه نوشته؟ او با خونسردی گفت: چیزی نیست، نگران نباش. به نظرم آمد که چیزی را پنهان میکند.
ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه بود که دکتر به همراه پنج پرستار، با یک میز لوازم جراحی به اتاق آمدند به سمت تخت مرتضی رفتند. در حالی که مضطرب شده بودم، رو به علیرضا کردم و گفتم: میخواهند چه کنند!؟ گفت: هیچی، معاینه میکنند، قصد داشت مرا دلداری دهد. او نمیخواست به من بگوید که آن افسر بعثی، هر گونه استفاده از اتاق عمل برای درمان و مداوای اسرای مجروح را قدغن کرده و دستور داده بود مداوای مجروحان با کمترین امکانات و بدون بیهوشی صورت گیرد.
دست و پای مرتضی را گرفتند و تکه ای از گاز را در دهانش فرو کردند. یکی از پرستارها روی پایش نشست که دیگر به هیچ صورت نتواند تکان بخورد. دکتر، تیغ جراحی را به دست گرفت و بر روی زخم مرتضی فرو کرد و برش داد. با این حرکت، مرتضی فریادی کشید و از هوش رفت. بارها به هوش میآمد و با داد و فریاد زیاد که ناشی از جراحی جلادانه بود، از هوش میرفت. با دیدن این صحنه و با فکر اینکه تا دقایقی دیگر مرا هم به این صورت جراحی میکنند، مستاصل شده بودم. جراحی مرتضی تمام شد. جراحت بدون بیهوشی!
تلخترین خاطره در اسارت
تلویزیون عراق دوران بیماری امام خمینی(ره) و بستری شدن ایشان در بیمارستان را بسیار نشان میداد، تمام اسرا نگران حال امام بودیم، روز 14 یا 15 خرداد بود انگار ته دل همه خالی بود و سکوت سنگینی در اردوگاهی که 600 یا 700 اسیر داشت، حاکم بود. یکی از اسرا به نام مجتبی سنقری به اتاق نگهبانان رفتو آمد میکرد و برایمان خبر میآورد آن روز هم او به اتاق نگهبانی رفت و زمانیکه برگشت همه متوجه شدیم با حال بدی وارد اردوگاه شد، در گوش یکی از اسیران چیزی گفت و کمی بعد همه متوجه شدیم که امام عزیز رحلت کردند.
محدودیتهای زیادی از سوی مأموران عراقی در اردوگاه حاکم بود که پس از شنیدن خبر رحلت امام تمام محدویتها را کنار گذاشتیم به طور مثال تجمع بیش از دو یا سه نفر ممنوع بود و ما به طور دسته جمعی به سینه زنی و عزاداری برای امام پرداختیم و جالب این بود که عراقیها هم در آن دو سه روز کاری به کار ما نداشتند و اوج ناراحتی ما را درک کرده بودند حتی یک سرباز عراقی که کمی از لحاظ رفتاری منعطفتر بود ما را دلداری میداد.
جالب است که حتی تلویزیون عراق هم که دائم در حال پخش موسیقی بود 3 روز پس از رحلت امام تلاوت قرآن پخش میکرد.
اما پس از سه روز به دلیل وحشت از تجمعات ما عراقیها به دنبال بهانه بودند، همه را به حیاط اردوگاه بردند و دستور دادند تا لباسهایمان را درآوریم و شروع کردند با شلنگ و باتوم همه را زدن که حدود یکی دو ساعت در آن وضعیت بودیم و کتک خوردیم و درنهایت برای تحقیر کردنمان گفتند که در حوضی که لایه ضخیمی از لجن داشت خود را شستوشو دهیم.
یکی از افسران عراقی هر روز پس از خواندن روزنامه آن را در سطل آشغال میانداخت و معمولا برای اینکه از دنیای بیرون اردوگاه بیخبر نباشیم ما روزنامه را برداشته و مطالعه میکردیم که مطلع شدیم مجلس خبرگان آیتالله خامنهای را بعنوان جانشین رهبری انتخاب کرده است، رحلت امام برای ما اوج نا امیدی بود و با آن اتفاق دیگر انگار همه چیز را از دست داده بودیم و حتی گمان میکردیم انقلاب هم از بین خواهد رفت و دیگر ماهم از بین میرویم، اما دیدن این خبر در روزنامه امید و شعف را به ما برگرداند و موجب شد به افسران عراقی فخر بفروشیم که پس از 48 ساعت از رحلت رهبرمان جانشین اصلحی برایش انتخاب شده است.
کتک خوردن در کنار منافقان و خنده تمام اردوگاه
تعدادی از اسرا به دلیل سختیهای اسارت و تبلیغات تلویزیونی جذب سازمان منافقین میشدند، در اردوگاه ما نیز حدود 10 یا 12 نفر بعنوان نفوذی وجود داشتند که جذب این سازمان شده بودند، به دنبال گوشمالی دادن آنها بودیم که یک روز با ایجاد جرقهای از سمت یکی از رفقا به نام اسد توحیدلو که یکی از آن افراد را هول داد بلوایی ایجاد شد و تا آنجا که میتوانستیم آنها را به زیر کتک گرفتیم، یکی از آنها با ایجاد سر و صدا و شکستن شیشه پنجره عراقیها را صدا میکرد مأمور عراقی تا وضعیت را دید سوال کرد که ایجاد این آشوب از سوی کیست؟ کسی جوابی نداد و در نهایت یکی از منافقان گفت تقصیر جماعت حزبالله است و مأمور از او خواست تا حزبالهی را معرفی کند و همه را شناسائی کرد وقتی بعنوان آخرین نفر از در اردوگاه برای تنبیه خارج شدم دیدم یک دسته در سمتی و دستهای دیگر سمت دیگر نشستهاند و سرهای همه در زانو فرو برده شده است، کنار یکی از گروهها نشستم، ما را برای شکنجه بردند و تحت شدیدترین شکنجه قرار گرفتیم وقتی به آسایشگاه برگشتم یکی یکی دوستان را دیدم که همه سالم هستند، از آنها پرسیدم چطور شده که شما سالم هستید و شکنجه نشدید آنها گفتند اصلا ما (حزبالهیها ) را شکنجه نکردند بلکه فقط گروه منافقان (جماعت رجوی) را شکنجه دادهاند تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده و من بدون اینکه بدانم کنار دسته منافقان نشستهام.
گرسنگی شدیدی که با خواندن آیهای از قرآن رفع شد
گرسنگی یکی از مشکلات بزرگی بود که تمام اسرا با آن روبرو بودند گاهی برخی افراد 3 روز روزه میگرفتند تا بتوانند یک وعده سیر غذا بخورند. یک روز از شدت گرسنگی به تنگ آمدم به خدا گفتم چه حکمتی است که در دنیا در بعضی موارد این همه غذا دور ریخته میشود و من تا این حد گرسنه هستم، پس از نماز در سجده بسیار گریه کردم و با خدا حرف زدم، یکی از خلبانها که در اردوگاه ما اسیر بود به نام یوسف سمندریان و به دلیل ندادن هیچ اطلاعاتی به بعثیها 13 ماه در سلول انفرادی بود یک قرآن با ترجمه فارسی به همراه خود داشت، غیر از آن قرآن در اردوگاه قرآن دیگری نبود و سهمیه بندی شده بود که هر نفر 10 یا15 دقیقه در ماه میتوانست طبق نوبت از آن استفاده کند، از دوستی که نوبت قرآن خواندن او بود خواهش کردم که قرآنش را به من بدهد و تا صفحهای از قرآن را باز کردم این آیه آمد که «إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقْدِرُ ۚ إِنَّهُ كَانَ بِعِبَادِهِ خَبِيرًا بَصِيرًا همانا خدای تو هر که را خواهد روزی وسیع دهد و هر که را خواهد تنگ روزی گرداند، که او به (صلاح کار) بندگان خود کاملا آگاه و بصیر است.» ( اسراء / 30) با خواندن این آیه احساس شعف میکردم دیگر گرسنه نبودم چراکه قرآن سیرم کرده بود، خداوند مستقیم با من حرف زده بود.
پیچیدن زمزمههای آزادی
از آنجا که حاج ستار پلاک مرا بعنوان شهید با خود برده بود و در صلیب سرخ نیز اسمی از ما ثبت نشده بود همه گمان میکردند که شهید شدهام.
یکی از اقوام ما در اسارت در اردوگاه اطفال (به قول عراقیها) بود، از آنجا که نامش در صلیب سرخ ثبت شده بود میتوانست برای خانواده نامه بنویسد و با شواهد و قرائنی که از یکی از دوستانش شنیده بود از وجود من با خبر شد و این موضوع را به خانوادهام اطلاع داده بود و نهایتا چند روزی زودتر از من آزاد شد و وقتی به شهرمان رسیده بود و از احوال من پرسیده بودند گفته بود اصلا مرا ندیده فقط شنیده است که من نیز اسیر شدهام که خانواده ام دوباره نا امید شده بودند.
روز آزادی فرا رسید و 2 یا 3 روز ما را برای قرنطینه پزشکی و امنیتی در مرز نگه داشتند، پس از آن به شهرمان رسیدیم و استقبال گرمی شد در مسیر شهرستان بهار تا لالجین در محلی مینی بوس ایستاد و دیدم مادرم که گوئی جوان تر از قبل شده با پیراهنی آبی با گلهای قرمز وارد اتوبوس شد و مرا در آغوش گرفت، پدرم اما شکستهتر و پیرتر شده بود یک نفر که او را نمیشناختم دیدم که از بازگشت من بسیار شادمان است و اشک شوق میریزد که متوجه شدم برادرم است که قد کشیده و محاسندار شده است.
به دلیل رفتارهای متناقضی که اسرا در اسارت و در استقبال هم وطنان دیده بودند یعنی تحقیر شدید و عزت و احترام بسیار از سوی هموطنان همه دچار ابهام شده بودیم، یک از همرزمان ما به نام رضا عسگری دو برادرش در جبهه شهید شده بودند و برادر دیگرش محمد در اسارت کنار ما به شهادت رسید وقتی سراغ شهید محمد را از من گرفت نتوانستم صحبت کنم و زدم زیر گریه این گریه طولانی موجب شد بتوانم صحبت کنم و در اولین محلی که حضور پیدا کردم یعنی مزار شهدا برای مردم صحبت کنم.
علت آزادی اسرا
پس از برقراری آتش بس، صدام از اجرای مفاد قطعنامه 598 خودداری ورزید و سعی داشت با طرح مسئله مذاکرات مستقیم آنچه را در جنگ بدست نیاورده است از طریق مذاکره بدست آورد، با گذشت حدود یک سال از برقراری آتش بس، کویت که فکر میکرد وقت باز پس گیری وامهایی است که در جریان جنگ تحمیلی به عراق داده است،درخواست دریافت مبلغ وامهایی را که به عراق در جریان جنگ با ایران داده بود کرد.
این موضوع باعث ناراحتی صدام شد زیرا او مدعی بود که به نمایندگی از سوی اعراب با ایران میجنگیده است، صدام به فکر حمله به کویت افتاد و قبل از لشکر کشی به کویت تصمیم گرفت به منظور در امان بودن از ایران، اختلافات خود با جمهوری اسلامی را حل کند لذا از اردیبهشت ماه 1369 مکاتباتی را با مسئولین ایرانی آغاز کرد.
سرانجام پس از اشغال کویت توسط عراق در 11مرداد 1369و با گذشت حدود سه ماه و نیم مکاتبه بین روئسای جمهور عراق وایران، رئیسجمهور عراق به خواستههای ایران از جمله آزادی اسرا تن داد.