به گزارش ایکنا از همدان، مسعود طاهری عضد شاعر همدانی، سرودهای با عنوان پُل، تقدیم به آستان ملک پاسبان حضرت علی اکبر(ع) و حضرت علی اصغر(ع) کرده است، که آن را در زیر میخوانیم:
آنک نشسته بودم و گوشم به خطبه بود
گویی فرازها همه همرنگ ندبه بود
شب بود و چهرهها همه محو چراغ او
شب میگرفت از لب ماهش سراغ او
حجت تمام کرد و به اصحاب پشت کرد
عباس بیقرار شد و دست، مشت کرد
یک عده دور شمع نشستند و دیگران
همراهِ باد، رخت کشیدند از میان
من هم نشسته بودم و چشمم به شمع بود
شمعی که آب میشد و پشتش به جمع بود
برخاست، دست بُرد به آفاق و دَم نتاخت
از خاک تا بهشت، پلی جاودانه ساخت
این سویِ پل مقابل ما، پیشِ پای، بود
آن سویِ پل مقارن عرشِ خدای بود
برخاستم به شوق و دویدم به روی پل
اما چه پل؟ ستون، همه از جنس ساقِ گل
اما چه گل؟ بُردیده سر و سرنگون به خاک
اما چه خاک؟ خاکِ مزیّن به خون پاک
اما چه خون؟ چکیده ز خُنیایِ راز او
اما چه راز؟ دم زده از نای ساز او
سازش چه بود؟ ساز مخالف به خصم شب
شب پردهای مقابل دیدار روی رَب
اشکی چکید و تکیه دوباره صفا گرفت
منبر عروج کرد و رهِ کربلا گرفت
با اولین قدم که به راهش گذاشتم
دیدم به عینه یار به جز او نداشتم
پایم به عشقِ دیدن رویش دوان شد و
دستم به شوقِ دامن پاکش روان شد و
دیدم که ایستاده به صحرای کربلا
اشکش چکیده است به هر جای کربلا
بیتاب بین خیمه و میدان قدم زنان
چشمی به رقصِ اکبر و چشمی به تشنگان
اکبر چه اکبری؟ که چو الله اکبرش
برخاست، خم شدند همه خلق در برش
اکبر چه اکبری؟ که چو شمشیر بر کشید
کس را نبود نای نبردِ برابرش
اکبر چه اکبری؟ رجزی خوانده بود که
در حافظه نداشت عرب، مثل و برترش
اکبر چه اکبری؟ که خزان با تمام قهر
هرگز ندیده است چنین گل که پرپرش...
اکبر چه اکبری؟ که نگاهش به خیمه بود
خیمه چه خیمهای که در او سوخت مادرش
اکبر برادری که لبی تر نکرده تا
لب تر کند برادر بی تابِ اصغرش
اکبر، سری که از سر دنیا زیادی است
عشق از سرش نمیرود و میرود سرش
محصور بین نیزه و شمشیر و تیر و سنگ
پیدا نبود آن وسط انگار پیکرش
من هم نشسته بودم و چشمم به دشت بود
شعرم به رنگ حیرت این سرگذشت بود
شد دست، سایهبان نگاهِ بهاریاش
عادت نکرده بود به اکبر نداریاش
او منتظر نشسته کنار شریعهاش
آغوش میگشود فراروی شیعهاش
هر کس که میرسید به دستش شراب بود
عطر فضای روضه دمادم گلاب بود
شش ماهه غیر گریه ندارد زبان ِ درد
با آنگلوی خشک نمیشد که گریه کرد
دیگر توانِ آل پیمبر تمام شد
دجله خجل به نزد امام همام شد
دیدم که رفت اصغر خود را بغل گرفت
تا معرکه گرفت گُلش را به سینه سفت
از دین گذشتهگان! نه جوان مرد بودهاید؟!
اینک به رسم سام اگر دم فزودهاید!
آمادهاند خلق، ببینند تا که ائیم
حجت بیاورید شما کی و ما که ایم؟!
تر شد گلوی غنچه، نه با آب بلکه خون
خورشید هم گریست بر این قاب نیلگون
وقتی که تیر غنچهی او را به سینه دوخت
تا صبح حشر قلب دو عالم به داغ سوخت
من هم نشسته بودم و چشمم به دشت بود
شعرم به رنگ حیرت این سرگذشت بود...
انتهای پیام