کد خبر: 4212697
تاریخ انتشار : ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۷:۵۳
معرفی کتاب/ 8

شهیدی که سرنوشتش با پاییز عجین شد

نویسنده کتاب «رقص خون در گلوی پاییز» گفت: این کتاب روایتی‌‌ است عاشقانه‌ از ۱۳ سال زندگی شهید «رسول هوشیاری»؛ شهیدی که در پاییز متولد، عاشق و جاویدالاثر می‌شود. درواقع این کتاب علاوه بر روایت عاشقانه‌، گذری بر تاریخ ایران معاصر و احوالات جنگ ایران و عراق دارد.

رقص خون در گلوی پاییززهرا علیزاده، معلم و نویسنده در گفت‌وگو با ایکنا از همدان گفت: متولد سال ۱۳۷۵ و فارغ‌التحصیل رشته تاریخ هستم و اکنون سابقه تدریسم در آموزش و پرورش به هشت سال می‌رسد. علاقه و تمایل اصلی‌ام نویسندگی در حوزه شهداست؛ شهدا از همه دلبستگی‌ها و تعلقات خود گذشتند تا ما به آرامش و امنیت برسیم از این جهت بر خود لازم می‌دانستم ادای دین کنم و این افراد را به نسل جوان بشناسانم.

یکی از دغدغه‌هایم این بود که زندگی‌نامه یکی از شهدا را به نگارش درآورم که به لطف خداوند زمینه‌های این امر فراهم شد و با تحقیق و بررسی متوجه شدم که زندگی‌نامه یکی از شهدای روستای دهنو از توابع ملایر این ظرفیت را دارد. ما برای نگارش کتاب به راويانی احتیاج داریم که بتوانند با آرامش و طمأنینه جزئیات خاطرات و حوادث را به یاد بیاورند که این فاکتور در همسر شهید رسول هوشیاری وجود داشت، با بررسی زندگی این شهید بزرگوار متوجه شدیم پیش از جنگ در پیروزی انقلاب نقش مؤثری داشته و در زمان جنگ نیز در جبهه حاضر می‌شود و در نهایت پیکرش مفقود می‌شود.

آنچه که در زندگی این شهید بسیار جلب توجه می‌کند آن است که فرزند آخرش چند ماه پس از شهادت به دنیا می‌آید و دیگر آنکه همه فرزندان این شهید بزرگوار همگی موفق هستند، به‌طوری که سه فرزند پزشک، یک فرزند مهندس و دیگری نیز کارمند بانک است‌ و این نکته بسیار اهمیت دارد که یک بانو توانسته است با وجود مشکلاتی که در نبود همسرش تحمل می‌کرده فرزندانی مفید و مؤثر تحویل جامعه دهد.

زندگی‌نامه رسول هوشیاری را تحت عنوان «رقص خون در گلوی پاییز» به رشته تحریر در آوردم. مصاحبه‌های این کتاب چهار سال البته نه مستمر به طول انجامید. علاوه بر شهید رسول هوشیاری تعدادی از همرزمانش نیز همراه با این شهید جاویدالاثر شده‌اند. نکته دیگری که در این کتاب اشاره شده؛ این است که فقط دو فرزند بزرگ از پدر خاطره داشتند و فرزندان دیگر او را به یاد نمی‌آوردند. بنابراین، این دو نکته باعث شد تعداد راويان کمتری داشته باشیم و دسترسی به خاطرات نیز سخت‌تر باشد.

یکی از نکات جالب توجه این کتاب آن است که شهید رسول هوشیاری رابطه‌ای بسیار عمیق و عاطفی با یکی از خواهرانش دارد، به‌طوری که پس از مفقود شدن او، خواهرش همه دارایی خود را هزینه می‌کند تا از برادرش خبری بیابد. فصل دوم داستان که بیان دوران کودکی شهید است از زبان این خواهر روایت می‌شود، زاویه دید خواهر، قشنگی خاطرات این دوران و عشق عمیقی که بین این دو وجود دارد این فصل از کتاب را از سایر فصول متمایز می‌کند‌.

کتاب «رقص خون در گلوی پاییز» زندگی شهید جاویدالاثر رسول هوشیاری است، او در پاییز ۱۳۲۳ در روستای دهنو از توابع شهرستان ملایر چشم به جهان گشود و در پاییز ۱۳۴۷ ازدواج کرد و در پاییز ۱۳۶۰ نيز در عملیات مطلع‌الفجر و در ارتفاعات گیلانغرب به مقام رفیع جاویدالاثری نائل شد.

این کتاب در ۱۹ فصل جمع‌آوری شده که حدوداً  ۲۹۰ صفحه را به خود اختصاص داده است، کتاب با شب عروسی شهید و نحوه‌ آشنایی او با همسرش مریم رمضانعلی، شروع می‌شود و فصول دو و سه به جریانات کودکی شهید و همسرش اختصاص دارد. گفتنی است که قدرت برادر کوچک این شهید بزرگوار نیز به شهادت می‌رسد که به ماجرای شهادت او هم در فصل 16 پرداخته شده است، از اینجا تا فصل ۱۹ به شرح فداکاری‌ها، شرح حال فرزندان و معجزات پس‌ از شهادت شهیدان هوشیاری قلم خورده است.

بیان زندگی قومیت‌های مختلف، نقطه تمایز کتاب

این کتاب در برگیرنده‌ زندگی قومیت‌های مختلف (ترک، لر و کرد کرمانشاه) است. به دلیل سن پایین فرزندان این شهید از جمله دخترانش و محدودیت خاطرات از همرزمان او، نوشتن خاطرات و جمع‌آوری مستندات کمی به طول انجامید که از سختی‌های دوران نگارش کتاب بود‌. با توجه به این نکته‌ که شهید رسول هوشیاری در پاییز متولد، عاشق و شهید یا به عبارتی جاویدالاثر می‌شود، حس کردم که فصل پاییز سرخی خود را مدیون خون شهید است و در واقع این خون شهید است که در گلوی پاییز عاشقانه و عارفانه می‌رقصد.

به خاطر دارم که در زمان نگارش کتاب دچار مشکلی بودم که به شهید متوسل شدم و در همان شب شهید را در خواب دیدم و مژده‌ داد مشکلت حل خواهد شد و همان شد. در حقیقت کتاب «رقص خون در گلوی پاییز» روایتی‌‌ است عاشقانه‌ از ۱۳ سال زندگی شهید جاویدالاثر رسول هوشیاری که علاوه بر روایت عاشقانه‌ این زوج، گذری بر تاریخ ایران معاصر و احوالات جنگ ایران و عراق و همچنین الفتی‌ است با لهجه‌های اقوام مختلفی همچون ترک، لر و کرد. کتاب‌های بسیاری در رابطه با شهدا نگاشته شده است، اما نقطه متمایز این کتاب با سایر کتب این است که این کتاب در عین حال که یک رمان است و یک مستندنگاری ساده نیست. هم سیر تاریخی دارد و روند و اتفاقات جنگ می‌پردازد و اطلاعات جنگی را افزایش می‌دهد و هم از لهجه قومیت‌های مختلف در آن استفاده شده است.

شهید رسول هوشیاری کارگر یک واحد قالیشویی بود که بعدها در همان واحد سرکارگر می‌شود. ویژگی‌هایی که در شخصیت او یافت می‌شود بسیار شبیه به شهید متوسلیان است. همان‌قدر معتقد به روزی حلال، همان‌قدر صادق، همان‌قدر باجذبه، خیرخواه و حلال مشکلات مردم. یکی از نکات بارز زندگی شهید هوشیاری آن است که از شاگردان حاج آقا غیوری در شهر ری بوده که خود یک مکتب است.

جدیت در کلام و در عین حال اهل بخشش بودن از جمله ویژگی‌های برجسته شهید هوشیاری است. او به شدت به مسئله صله رحم اعتقاد داشته و هرگاه بستگان خود را می‌دید و یا به سفر زیارتی می‌رفت حتماً برای همه سوغاتی می‌آورد.

قلم اولی‌ها سه کتاب بخوانند یک خط بنویسند

آنچه که در حوزه نویسندگی مورد اهمیت است‌ باید اطلاعات خود را بروز کنیم و با نویسندگان بزرگ نشست و برخاست داشته باشیم و از تجربیات آنها استفاده کنیم. علاوه بر این هر کتابی را هم نباید خواند، چراکه همه کتاب‌ها بی‌عیب و نقص نیستند. یک نویسنده نو قلم باید اغلب کتاب‌هایی را مطالعه کند که چندین چاپ خورده باشند و جایزه‌هایی را کسب کرده باشند. آنچه که به قلم اولی‌ها توصیه می‌شود این است که بسیار مطالعه کنند و مطالعه خود را صرفاً به حوزه‌ای که قرار است قلم بزنند معطوف نکنند‌. به‌طوری که همواره تأکید می‌شود برای نگارش باید سه کتاب خواند تا یک خط نوشت.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

از هر چه بگذرم، از تعزیه‌های حسین‌آباد نمی‌گذرم. با بچه‌ها به بام یکی از همسایه‌ها می‌رویم تا از بالا شاهد تماشای تعزیه باشیم. تعزیه که شروع می‌شود، نگاهم را از بچه‌ها به امام حسین(ع) می‌کشانم اما میخکوب می‌شوم. حس می‌کنم تعزیه‌خوان نقش امام حسین(ع) خیلی شبیه رسول شده‌ است، در همین فکرم که ناگهان تعزیه به هم می‌خورد و بازیگر نقش حضرت عباس(ع) روی تخت بلندی می‌رود و اعلام می‌کند که چند دقیقه پیش با یکی از مردم آبادی تماسی گرفته شده و گفته‌اند که چند نفر از رزمندگان دهنویی و حسین‌آبادی شهید شدند. 

یاد رسول می‌افتم و دلم می‌ریزد. دست بچه‌ها را می‌گیرم و تا رسیدن به خانه‌ پدرم صدبار جان می‌دهم. به خانه‌ داشی که می‌رسم، در را فشار می‌دهم. داشی روی بالکن ايستاده‌ است. با ديدن سگرمه‌های درهم کشیده‌اش لرزه‌ بیشتری به جانم می‌افتد. می‌خواهم بپرسم چه شده؟ اما نمی‌توانم. نهايت زورم در يک کلمه خلاصه می‌شود کلمه‌ای که برايم همه‌ زندگی و دارايی‌ام است؛ رسول. می‌پرسم: رسول؟ خیلی قاطع می‌شنوم: حتما شهید شده.

گیج و منگ در چشمانش زل می‌زنم. خواب ديشب از مقابل چشمم می‌گذرد. آتش زبانه می‌کشد و شعله‌اش رسول را می‌بلعد. امام حسین(ع) سوار بر اسب سفیدش می‌تازد. سرش را از تن جدا می‌کنند و قطرات سرخ خون در میان برگ‌های پايیزی می‌رقصد. با داشی و مامان به سمت سپاه ملاير راه می‌افتیم تا اطلاع دقیق‌تری از رسول بگیريم. خیابان‌ها حسابی شلوغ است. دسته‌ دسته مردم عزادار برای زنجیر زنی و پخش نذری در خیابان‌ها هستند و تقریبا مسیر بسته شده‌ است.

پدرم با مشاهده‌ اوضاع و احوال نامناسبم، به اجبار من و مادرم را به روستای حسین آباد برمی‌گرداند و قول می‌دهد که فردا صبح با برادرم پیگیر خبری از رسول باشند. تا صبح بی‌قرارم. هر لحظه منتظرم تا برادرم از در وارد شود و بگويد که چیزی نشده، رسول نبوده و شايعه است. وقتی می‌آيد، آب دهانش را قورت می‌دهد. رگ‌های کبود گردنش پر و خالی می‌شود. سپس با مکثی طولانی می‌گوید: باید چند روز صبر کنیم، اطلاع دقیقی نیست.

پس از گذشت چند روز بی‌اطلاعی، به خانه‌ام برمی‌گردم و تصمیم می‌گیرم منتظر آمدن خبری از رسول باشم. برای اينکه حالم بهتر شود، به مسجد می‌روم و نماز جماعت می‌خوانم. بین نماز از پشت بلندگو اعلام می‌کنند که اسامی چند نفر از رزمندگان شهید به دستمان رسیده‌ است. نماز به هم می‌خورد. نفسم بند می‌آید. ناگهان اسم «هوشیاری» نیز بین اسامی خوانده می‌شود. همه‌ نگاه‌ها به سمتم برمی‌گردد و سکینه و فاطمه هم‌زمان گريه می‌کنند. بغض گلويم را به شدت می‌فشارد. نمی‌توانم به کسی نگاه کنم. به يکباره صدايی در گوشم می‌پیچید: مريم بانو تو مرد منی، زينب‌وار، زينب‌وار. هر طور شده نماز دوم را نیز می‌خوانم و بعد از نماز، زير لب می‌گويم «إنّا للّه وَ إنّا إلیه راجعون» و به خانه برمی‌گردم. به محض رسیدن، در حالی‌که کمرم خمیده شده و اشک‌هايم بی‌وقفه سرازير است، لباس سیاه بر تن خود و بچه‌ها می‌کنم و خانه و زندگی را آماده می‌کنم. رسولم می‌خواهد بیايد. نبايد چراغ خانه‌ام خاموش باشد. تک‌تک چراغ‌ها را روشن می‌کنم. 

فردا صبح برای تحويل پیکر رسول با برادر شوهرم و بچه‌ها به سپاه ملاير می‌رويم. رزمنده‌ سپاهی جلو می‌آيد و نسبتم را می‌پرسد. محکم می‌گويم: همسرش هستم. در پاسخم می‌گويد: خواهرم، معلومه شیرزنی هستی. اما آماده‌ای که حقیقت رو بشنوی؟ محکم و بی‌آنکه لحظه‌ای فکر کنم، می‌گويم: بله. مرد آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گويد: جنازه‌ای در کار نیست، جنازه‌ها تحويل داده شدن، هوشیاری نداريم و از اون خبری نیست. هوشیاری تا اين لحظه مفقودالاثرِ.

کلمات در ذهنم هجی می‌شوند؛ هوشیاری... مفقودالاثر...

در متن پشت جلد کتاب آمده است:

با رفتن رسول، فصل جدیدی در زندگی‌ام رقم می‌خورد؛ فصلی دلگیرتر از پاییز و سردتر از زمستان. با رفتنش حتی طراوت بهار و گرمی تابستان نیز از خانه‌ام می‌رود و دوباره پاییز و ماجرای او از راه می‌رسد، این موسم بوی خون می‌دهد، گویی خون رسول در گلوی پاییز عاشقانه می‌رقصد. 42 سال است که چشمانم انتظار آمدنش را می‌کشند تا با دیدنش دوباره خون در رگ‌هایم جاری شود و قلبم آرام گیرد، اما افسوس که هنوز خبری از او نیست...آری رسول مردی‌ است که در پاییز رفت و دیگر بهاری ندید...

انتهای پیام
captcha