به گزارش ایکنا از همدان، مسعود صاحبی، جانباز ۷۰ درصد همدانی در سال 65 در عملیات کربلای 5 و در منطقه عملیاتی شلمچه از ناحیه فک و دهان مورد اصابت ترکش قرار میگیرد که زنده ماندن او از دید خود این جانباز، اطرافیان و پزشکان معجزهای از طرف خداوند بوده است. این جانباز همدانی در دیدار رئیس و معاونان جهاددانشگاهی واحد همدان، خاطراتی از زندگی خود و دوران دفاع مقدس را بازگو میکند.
اسفند سال 65 بود در منطقه عملیاتی شلمچه نمنم بارانی هم میبارید که از ناحیه فک و صورت مورد اصابت ترکش قرار گرفتم، اولین لطفی که خداوند در زمان اصابت ترکش به من داشت این بود نزدیک یک پست امدادی قرار داشتم. ابتدا صدایی را شنیدم و با خمپارهای که در نزدیکی من منفجر شد احساس کردم دستی بزرگ از آسمان به من سیلی زد، ترکشی که نیمی از صورتم را برد و موج انفجار مرا گرفت؛ باید بگویم موج انفجار از ترکش بدتر بود، یکی از دوستانم مقابل چشمانم بر اثر موج انفجار بلند شد و در نهایت روی نخل خرمایی پرتاب و تکه تکه شد.
در حملات جنگی قانونی است که اگر کسی تیر یا ترکشی خورد و مجروح شد رزمندگان نباید بایستند و از عملیات باز بمانند و به مجروحان رسیدگی کنند، چراکه در شرایط عادی نیستند و باید به وظیفه خود عمل کنند، رسیدگی به مجروحان به عهده بهداریها و امداد بود، افرادی در جبهه بودند که بهدلیل خونریزی و در چنین شرایطی به شهادت رسیدند.
مرا به بیمارستان صحرایی رساندند، آنجا وقتی وضعیت مرا دیدند گفتند بیهوده این مجروح را آوردهاید، او رفتنی است. در نهایت به تهران منتقل شدم، در بیمارستانی حدود 700 یا 800 مجروح بودند، همه مرا به یکدیگر نشان میدادند و میگفتند ببینید خدا این مجروح را نجات داده؛ آن هم به چه شکل نصف صورت ندارد، کسی که از مرگ حتمی برگشته بود، دورم غلغله بود، همه میخواستند مرا ببینند، خداوند لطف داشت و جانم را به من بخشید، در چندین مرحله این الطاف خداوند برایم اتفاق افتاده است.
سال 67 جمعی از پزشکان بهدلیل نداشتن امکانات لازم و با دیدن وضعیت من که زبانم از دهان خارج شده بود و همچنین وجود ترکش و حتی خاک آن روز شلمچه در دهان، عفونت زیادی کرده بود اعلام کردند از عهده درمانم بر نمیآیند و قرار شد برای درمان به آلمان اعزام شوم. طی زمانی که در آلمان بودم یک یا دو عمل جراحی انجام میدادند و دوباره به ایران میآمدم و دو ماه بعد به آنجا برمیگشتم و این روال 10 سال زندگی تا پایان روند معالجه بود. در آنجا هم گاهی قطع امید میکردند، اما از آنجا که خداوند قطعات یدکی را در بدن ما قرار داده است با پیوندهای مختلف عملهای جراحی انجام میشد، تنها برای زبان عضلهای وجود نداشت که جایگزین آن شود.
بیشتر بخوانید:
نبود دندان و زبان در فضای دهانم مشکلاتی را در زمینه بلع برایم ایجاد کرده بود، یک بار در بیمارستان امیراعلم تهران که بودم در اتاق ما برای هر یک از بیماران، پزشک رژیم غذایی خاصی را تجویز کرده بود، تنها کسی که نمیتوانست چیزی بخورد من بودم، یک روز پرستارم خیلی دلش سوخت و گفت اینجا انواع بوی غذاها میآید و تو تنها از طریق سرُم تغذیه میکنی چطور تحمل میکنی.
غذا خوردن از دید یک انسان سالم فرآیند طبیعی و عادی است؛ عملی که روزانه بهراحتی آن را انجام میدهیم و شاید گاهی در موقع دندان درد کمی به سختی بیفتیم، در دوران بعد از عمل تغذیهام توسط سرنگ انجام میشد که حتی یک دانه برنج در سوپ از آن نمیگذشت. بهدلیل اینکه دندان، زبان و لثه ندارم غذا را در دهان نمیتوانم بچرخانم و برای بلعیدن باید از نفس کشیدن کمک بگیرم و خیلی پیش میآید تکهای از غذا در بینیام بپرد، چراکه در عملهای جراحی که لولههای تنفسی را از بینیام به داخل فرو کرده بودند فضایی برای انتقال غذا به این ناحیه ایجاد شده است.
پزشک آلمانی از اینکه دو سال با این وضعیت سر کرده بودم و الآن برای عمل راهی شدهام بسیار تعجب کرد و گفت تمام عصبهای صورتت خشک شده و از بین رفته است. کار از کار گذشته بود و قرار شد از ماهیچه پشت کمرم به صورتم پیوند بزنند، خیلی سخت بود؛ از استخوانهای لگن برای پیوند زیر چشم استفاده شد، چراکه استخوان زیر چشمم از بین رفته بود، از پاشنه پاهایم به لبهایم میخواستند پیوند بزنند.
خاطرات زندگیام به همت همسرم پروین صالحی جمعآوری شد و در اختیار خانم افسانه یکرنگی، نویسنده همدانی قرار گرفت و در نهایت کتاب «بعد از خدا تو سزاوار ستایشی» منتشر شد. گاهی در کشور ما ایثارگریها و مجاهدتهای رزمندگان عادی انگاشته میشود و یا بیاحترامیهایی صورت میگیرد، در صورتی که در سایر کشورها برای جانبازان و رزمندگان خود ارزش بسیار بالایی را قائل هستند.
در چند سال اخیر رفتار مردم کمی بهتر شده است، اما بارها در هنگام خرید و عبور از خیابان و... مورد اهانت قرار گرفتهام. بسیاری نمیدانند این چهره بهدلیل اصابت ترکش آسیب دیده و رفتارهای ناهنجاری داشتهاند؛ همسرم گاهی با این افراد که توهین میکردند برخورد میکرد و نمیتوانست تحمل کند، از او میخواستم صبوری کند و چیزی نگوید. یکبار چند دختر دانشجو حرف زشت و توهینآمیزی به من زدند که همسرم تحمل نکرد و به آنها گفت اگر امثال این مرد نبودند میدانید چه بر سر من و شما میآمد، اما من برای ناموس به جبهه رفته بودم و حالا حرف نامرتبطی از سوی دختران شهرم آن را خدشهدار نمیکرد.
زمانی که به آلمان اعزام میشدیم حدود 25 یا 30 جانباز در یک پرواز حضور داشتیم، متأسفانه در کنار این رفتوآمدهای درمانی ما، برخی از مسئولان بودند که تمایل زیادی داشتند به آلمان اعزام شوند و در آنجا از امکانت متعلق به جانبازان استفاده کنند و در نهایت تجارت و کاسبی در آنجا راه انداختند. پس از پذیرش قطعنامه نیز اعزام برای درمان بسیار مشکل شد و همچون قبل به راحتی انجام نمیگرفت؛ عملهایی که میتوانست جلوی کوچکتر شدن دهانم را بگیرد انجام نشد و رفته رفته مشکلاتم را بیش از پیش کرد.
جنگ خیلی چیزها را از ما میگیرد و اصلاً خوب نیست اما خوشحالم که چشم طمع دشمنان از کشور کوتاه شد، خدا آن روز را نیاورد که دوباره کسی چشم طمع به کشور بدوزد.
انتهای پیام