کد خبر: 4028893
تاریخ انتشار : ۲۶ دی ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۲

میهمان آشیانه دلتنگی‌های یک مادر شهید و دردهایی که پر می‌کشند

پرسیدم حکمت این رفت‌وآمدها چیست؟ گفت پسرم جاویدالاثر است اما به من قول داده که جای زیارت مزارش که می‌توانست تسکین دل‌تنگی‌هایم باشد، دسته‌دسته آدم‌ها به دیدنم بیایند تا پرکند این آشیانه دل‌تنگی‌اش را.

مادر شهید محمدرضا پیریخواهرم گفته بود نذر کن برای یک مادر شهید، برای همان‌هایی که امامزادگان عشقند، برای شهید نذر کن تا گره از کارت گشوده شود.

از گره‌گشایی و رفع مشکلات ناامید شده بودم، اما به حرف خواهرم گوش دادم و نذر کردم به درگاه محبت یک شهید که خواهرم به‌تازگی با مادر او دیدار کرده بود. با مادر همان شهیدی که فرزندش او را از آمدن میهمان‌ها خبردار می‌کند، شهید جاویدالاثر «محمدرضا پیری»...

نذر کردم و به چشم، گوشت، پوست و استخوان خود، معجزه را لمس کردم، درها یکی بعد از دیگری به رویم گشوده شد و به چشم برهم زدنی دستان به حاجت‌خواهی‌ گشوده‌ام لبریز اجابت شد.

چند روزی گذشت، پر از ذوق و اشتیاق به خواهرم پیام دادم که باید نذرم را ادا کنم، بگو کجاست و کیست آن مادر عزیز از دست داده! خواهرم پاسخ داد: با هم به دیدنش می‌رویم، مهیای ادای نذرت شو.

شب جمعه‌ای بود که قرار بود ناهار فردا را در منزل شهید مهمان شویم، شنیده بودم از دل‌تنگی‌ها و غصه‌های چشم‌انتظاری‌های عصرگاهی مادر شهید، برای همین نذر کرده بودم که به دیدارش برویم، غذایی آماده کنم و به قاعده یک ناهار خوردن بر دیوار پر مهر دلش تکیه بزنیم.

خورشت و مخلفاتش را از همان شب جمعه آماده کردم و رنگ و لعاب دادم و صبح جمعه پلوی مجلسی هم آماده شد و در سبد وسایل جا گرفت، به دوستانی که قرار بود همراه و همگام ما شوند زنگ زدم و ساعت قرار را مشخص کردیم و راه افتادیم.

دل در دلم نبود که ببینمش و بدانم کدام عطر بهشت را با خود همراه دارد که به محض دیدار با او دل و جان آدم‌ها را بهشتی می‌کند؟

رسیدیم سرکوچه، درب خانه باز بود، همان‌طور که شنیده بودم او منتظر میهمانانش بود، به محض آنکه دید وارد کوچه شدیم به استقبالمان آمد، با روی خوش، لب پرخنده و صورتی که هزار لبخند بود و هزار امید... امید آمدن فرزند بود یا امید رستگاری، نمی‌دانم اما خوب می‌دانم که امید است که او را تاکنون سرحال و چشم انتظار و پرشور نگاه داشته است.

جانم به جانش پیوند خورد که لبم به واگویه‌ها باز شد و گفتم راز این نذر را و ادای دین را و التماس کردم به چشمان پر از مهرش که دعایم کند... از عمق جان برای من و خانواده‌ام دعا کند، با همان زبان و گویش شیرین و شیوای ترکی گفت که همه را دعا می‌کنم عزیزم، من برای همه دعا می‌کنم.

سفره پهن کردیم و صمیمانه همراهمان بود تا جای بشقاب و ملاقه را در خانه نشانمان دهد، مثل خود ما مثل یکی از اعضای خانواده‌مان کنار ما روی زمین نشست و با ما غذا خورد، هر بار که چشم در چشمش شدم گفتم خدایا شکرت... خدایا شکرت که توفیقم دادی در هوای این نفس‌های قدسی نفس بکشم، به درب این خانه دخیل ببندم و در زلال این چشمه‌ جاری و پرمهر حاجت‌روا شوم.

زمان بعد از ناهار را به گفت‌وشنود گذراندیم و مگر سیر می‌شدیم از خوش‌سخنی و خوش‌رویی‌اش! از سن و سال پسرش پرسیدیم، از زندگی نوه‌ها و دخترهایش، از کسانی که به دیدارش می‌آیند... او هم شیرین و صمیمی پاسخ می‌داد؛ از قم و مشهد به خانه‌ام آمده‌اند، از دانشجویان و دانش‌آموزان، گروه گروه آمده‌اند، از رسانه و از راهیان نور و ...

از روز شهادت پسرش گفت، که شب قبلش محمدرضا به خوابش آمد و گفت که من سوخته‌ام و دیگر برنمی‌گردم، منتظرم نمان! صبح بلند شدم پیگیر وضعیت فرزندم شدم که گفتند فرزندت شهید شده است.

گفت محمدرضا دیشب به خوابم آمد و خبر آمدن شما را داده بود، اشکی در چشمانم جاری شد و در فکر این دعوت و سعادتی که نصیبم شده بود.

پرسیدم حکمت این رفت‌وآمدها چیست؟ گفت پسرم جاویدالاثر است اما به من قول داده که جای زیارت مزارش که می‌توانست تسکین دل‌تنگی‌هایم باشد، دسته‌دسته آدم‌ها به دیدنم بیایند تا پرکند این آشیانه دل‌تنگی‌اش را.

قلبش آرام بود و لبش همچنان پر از لبخند... دعوتمان کرد به مهمانخانه برویم تا با عکس‌هایی که از محمدرضا به در و دیوار اتاق زده عکس بگیریم، چه یادگاری‌ها و چه عکس‌های پر معنایی بر در دیوار خانه بود...

ما هم عکس یادگاری گرفتیم، گرفتیم و گفت قول بدهید این عکس را چاپ کنید و برای من هم بیاورید... قول دادم؛ تا بهانه‌ای باشد که بار دیگر به این معراج‌گاه بیایم. پا در چهارچوب در گذاشتیم برای خداحافظی، و غربت همه جانم را گرفت، نمی‌دانم غم غربت و انتظار این مادر بود که بر قلبم سنگینی می‌کرد یا نرفته دل‌تنگ مادر شده بودم؟

دلتنگ مفهوم مادر بودن، مادر شهید بودن، شهیدی که پیکر مطهرش را مادر ندید قبل از شهادت و چه قرابت عجیبی دارد این رسم با رسم شهادت حضرت عباس(ع) که سالروز وفات مادرش است اما او هم مادری است که فرزند برومندش را قبل از شهادت ندید و پیکرش را لمس نکرد تا مادرانه در خاک بگذارندش و دلتنگی‌هایش را تسکین دهد.

چه غربتی است در عوالم مادران شهدا که نذر، بهانه دیدارشان است اما آن‌ها سالهاست چشم انتظار دیدار جگرگوشه‌هایان هستند... جگرگوشه‌هایی که سوخته‌اند و دیگر نیستند اما حتی عطر بهشتی‎شان کهنه و قدیمی نمی‌شود.

شهید محمدرضا پیری نیمه مرداد سال ۶۱ و در سن ۱۹ سالگی به درج رفیع شهادت نائل آمد و دیگر خبری از پیکرش نشد؛ او هنوز به خواب مادر می‌آید تا احساس تنهایی نکند و مونسش باشد، ارادت ویژه‌ای به میهمان دارد و حضور هر میهمانی را به مادر خبر می‌دهد.

انتهای پیام
captcha