کد خبر: 4171011
تاریخ انتشار : ۰۵ مهر ۱۴۰۲ - ۰۷:۴۷

روزهایی که بدون شهید قاسمی می‌گذرد

همسر شهید اکبر قاسمی که بعد از شهادت همسرش با صبوری و بردباری پنج فرزند خود را بزرگ می‌کند، از خاطرات 15 سال زندگی مشترک می‌‎گوید، از خوابی که همسرش می‌بیند و آیات جهاد و شهادتی که می‌خواند، از سفر حجی که شهید اکبر قاسمی به او هدیه می‌دهد و در نهایت پس از شهادت بدون حضور شهید به آن اعزام می‌شود.

روزهایی که بدون شهید قاسمی می‌گذردفاطمه اکبری، همسر شهید اکبر قاسمی، بانویی صبور و مهربان که بعد از شهادت همسرش، پنج فرزند کوچک خود را با صبوری، بردباری و عشق بزرگ می‌کند، در گفت‌وگو با ایکنا از همدان، به روزهای خوش زندگی‌شان اشاره کرد و گفت: اکبر مرا بسیار دوست داشت و زندگی عاشقانه‌ای را با هم داشتیم تا اینکه روزهای جنگ تحمیلی فرا رسید و به ندای رهبرش لبیک گفت و راهی جبهه‌های جنگ شد.

وی با اشاره به دوران کودکی و آشنایی‌اش با شهید قاسمی افزود: ما هر دو متولد روستای ورکانه و دخترعمو و پسرعمو بودیم، اما فامیلی‌هایمان با هم فرق داشت. من از دوران کودکی پدرم را از دست داده بودم. در زمان کودکی، شهید قاسمی بر اثر ریزش آوار دچار مصدومیتی از ناحیه کمر شد، او پسر بسیار دوست‌داشتنی بود و خواهر بزرگ من که آن موقع فرزندی نداشت و در تهران زندگی می‌کرد از خانواده اکبر خواست تا ایشان را پیش خودشان برده و در آنجا زندگی کند.

همسر شهید قاسمی با بیان اینکه با موافقت خانواده اکبر به تهران و کنار خواهر بنده که دختر عموی اکبر بود زندگی جدیدی را شروع کرد که در آن زمان هم درس می‌خواند و هم به‌عنوان شاگرد در یک خیاطی کار می‌‌کرد. اکبر گاهی اوقات هم به روستا می‌آمد و به خانواده سر می‌‌زد، این سال‌ها برای اکبر در تهران می‌‌گذشت و خواهرم و همسرش بسیار او را دوست داشتند.

وی با بیان اینکه خواهرم از اخلاق حسنه شهید قاسمی در همان دوران کودکی بسیار تعریف می‌کرد، افزود: خواهرم می‌‌گفت یک روز برای خرید می‌‌خواستم به مغازه بروم که اکبر در راه به من رسید و گفت شما به خانه برو و من هر چه را که نیاز دارید می‎‌خرم، بعد من رفتم و دیدم اکبر خرید خانه را که نیاز داشتم انجام داده، اما ناراحت به خانه برگشت، از او پرسیدم چرا ناراحت هستی گفت: آبجی (خواهرم را آبجی صدا می‌‌کرد) من دیگر برای خرید به آن مغازه نمی‌روم، تلویزیون مغازه روشن بود و یک زن بی‌حجاب را در تلویزیون دیدم حالا من گناه کردم، خواهرم خندید و گفت نه عزیزم تو هیچ گناهی مرتکب نشدی.

این همسر شهید با بیان اینکه هنوز اکبر در آن زمان به سن تکلیف نرسیده بود، اما بسیار متدین و مؤدب بود، گفت: طبق گفته خواهرم حتی صاحب مغازه خیاطی هم اکبر را بسیار دوست داشت و می‌گفت این پسر آن‌قدر باهوش و زرنگ است که فکر می‌‌کنی صد سال است تهران زندگی می‌کند. سال اول دبیرستان که بود وضعیت جسمی کمرش بهتر شده بود و دوباره به ورکانه برگشت و درسش را در تهران تمام نکرد؛ آن موقع تقریبا تازه به سن تکلیف رسیده بود و در منزل خواهرم نماند.

اکبری یادآور شد: پس از بازگشت اکبر به روستا یک روز به خانه ما آمد و با توجه به علاقه‌ای که به من نشان داده بود به مادرم گفته بود اجازه ندهید که کسی به خواستگاری فاطمه بیاید و مادرم هم که خیلی اکبر را دوست داشت به او گفته بود که چشم و متوجه شده بود که اکبر مرا دوست دارد، به همین خاطر موضوع را به خانواده اکبر گفته بود.

همسر شهید قاسمی با بیان اینکه من کودک بودم که پدرم از دنیا رفته بود، اظهار کرد: رفت‌وآمد زیادی به خانه عمویم داشتیم؛ درواقع او هم حکم پدر را برایمان داشت و طبق همان سنت‌های قدیمی که عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان‌ها بسته‌اند من را برای اکبر انتخاب کردند و تقریبا من حدود 15 سال سن داشتم و اکبر سه سال از من بزرگتر بود که با هم ازدواج کردیم.

وی گفت: او از سربازی هم معاف شده بود، چند روز بعد از عروسی اکبر دوباره به تهران رفت و من به‌عنوان عروس خانواده در خانه عمویم زندگی می‌کردم و اکبر تا هفت ماه به خاطر کار و درس به ما سر نزد و من هم چون سن کمی داشتم خیلی احساس دلتنگی نمی‌کردم و در کنار خانواده عمویم مثل دختر آن خانواده بودم و روزگار می‌گذراندم.

سفارش لباس زنانه نمی‌گرفت

اکبری اضافه کرد: بعد از هفت ماه که اکبر آمد مادرش گفت اکبر چرا این دختر را تنها گذاشته‌ای و رفتی؛ آخر این زن گناه دارد که اکبر گفت مادر به خدا کار داشتم و من خندیدم و چیزی نگفتم. با وجود اینکه اکبر بسیار مرا دوست می‌داشت، اما می‌گفت می‌خواهم بروم و دوباره درسم را در تهران بخوانم و کار کنم، فاطمه پیش شما باشد، اما با اصرار خانواده دیگر نرفت و پدر شوهرم هم تصمیم گرفته بود به همدان برود، اموالش را فروخت و به همدان رفتیم؛ یک مغازه خیاطی برای اکبر گرفت که اکبر در آن مغازه خیاطی می‌‌کرد، یک خانه سه طبقه هم بود که من و خانواده برادر شوهرم و خانواده همسرم در آنجا زندگی می‌کردیم برای ما هم خانه‌ای گرفت، اکبر در خیاطی لباس مردانه می‌دوخت و از قبول لباس زنانه امتناع می‌کرد و می‌گفت به خاطر اندازه‌گیری نمی‌توانم سفارشات لباس بانوان را قبول کنم البته بگویم که درسش را هم غیرحضوری خواند و دیپلم گرفت.

همسر شهید قاسمی با بیان اینکه در بحبوحه انقلاب نیز همسرم در همه برنامه‌ها شرکت می‌کرد و حتی شب‌ها با برادرشوهرم شعارنویسی می‌کرد، گفت: یک روز یکی از زنان همسایه به من گفت نمی‌دانم دیشب چه کسی روی تمام دیوارهای محله «مرگ بر شاه» نوشته است، من هم که نمی‌دانستم کار اکبر و برادرشوهرم بوده به خانه آمدم و گفتم زن همسایه گفته دیشب همه دیوارها را شعار نوشته‌اند، همسرم خندید و من متوجه شدم کار آنها بوده و بالاخره انقلاب شد.

وی اضافه کرد: آن موقع ما صاحب سه فرزند بودیم که جنگ شروع شد و اکبر عزم جبهه کرد و چند مرتبه به جبهه رفت و برگشت تا اینکه بار چهارم ترکش به سرش خورد و سه روز هم در بیمارستان قم بستری بود، بعد از آن به همدان بازگشت و با توجه به اینکه خانه کوچکی داشتیم و تعداد بچه‌هایمان بیشتر شده بود تصمیم گرفت خانه‌ای بزرگتر بخرد و به همین خاطر هم مقداری پول از برادرانش قرض کرد و یک خانه بزرگتر خریدیم.

این همسر شهید با اشاره به اینکه بعد از مدتی نیز با رهن خانه، آن بدهی را دادیم، گفت: آن موقع پنج فرزند داشتم که دختر بزرگم 13 ساله و دختر کوچکم تقریبا یک سال و نیم بود؛ برادرانش به اکبر می‌گفتند که به جبهه نرو این بچه‌ها کوچک هستند و زن و بچه را تنها نگذار، اما اکبر می‌گفت خدای اینها هم بزرگ است.

قاسمی با بیان اینکه مغازه خیاطی را هم داشت و در آن مغازه با برادرشوهرم که معلم بود شراکتی کار می‌کردند شاگرد هم داشتند، افزود: یک روز صبح شهید قاسمی مرا برای نماز صبح بیدار کرد، در حالی که خواب و بیدار بودم گفت فاطمه من یک خواب دیدم و بعد از آنکه بیدار شدم قرآن را باز کردم، آیه‌ای درباره جنگ و شهادت آمد من که به حالت خواب و بیدار بودم زیاد متوجه حرف‌هایش نشدم، می‌گفت خواب دو نفر از اقوام دورمان را دیده بود که شهید شده بودند من گفتم چه می‌گویی نمازت را خواندی برو دوباره بخواب.

وی ادامه داد: دوباره اکبر به جبهه رفت و یک ماهی بود که از او خبر نداشتیم، بعد از یک ماه برگشت و به مدت 10 روز در همدان ماند، طی این 10 روز، هر شب اصرار داشت به منزل یکی از اقوام و برادرانش برویم؛ یک شب برادرشوهر کوچکم ما را برای شام دعوت کرد که وقتی می‌خواستیم به منزل خودمان بیاییم برادرشوهرم مرا صدا زد و گفت فاطمه انگار اکبر حالش یک جور دیگری است من از این حالش می‌‌ترسم، من خودم هم همین حس را داشتم، درواقع اکبر طی این 10 روز میهمانی‌ها را می‌‌رفت، میهمانی‌هایی که میهمانی خداحافظی اکبر بود.

همسر شهید قاسمی ادامه داد: بعد از 10 روز اکبر عزم جبهه کرد دختر کوچکم دنبالش خیلی گریه کرد، دلم پر از آشوب بود. به منزل مادرش رفت، خداحافظی کرد، تا نزدیکی‌های عباس آباد بود که پیاده رفتند و آنجا سوار ماشین شدند ما هم رفتیم و گفت چرا آمدید گفتم دخترم خیلی بی‌قراری می‌کند آنجا دخترش را بوسید و رفت، سال 65 بود.

شهید اکبر قاسمی

وی اظهار کرد: آن موقع ما نه در مغازه تلفن داشتیم نه در خانه؛ زمانی هم که اگر کسی با اکبر کاری داشت به مغازه کناری که تلفن داشت و اکبر شماره‌ آنجا را داده بود زنگ می‌زد، خلاصه ما دیگر از اکبر خبری نداشتیم و نمی‌دانستیم کجاست. هر روز شهید می‌آوردند، دلمان آشوب بود و از اکبر خبری نبود، اکبر قبل از عملیات زنگ زده بود و به برادرشوهرم گفته بود که عملیات داریم، اما برادرشوهرم چیزی به ما نمی‌گفت. شب جمعه بود که من از رادیو شنیدم عملیات شده و بسیاری از رزمندگان هم به شهادت رسیده بودند؛ من دل‌آشوب به خانه مادرشوهرم رفتم و گفتم از اکبر خبری ندارید، آنها هم گفتند نه؛ بچه‌ها را خانه گذاشته بودم دوباره برگشتم، آن شب اصلا خواب نداشتم.

همسر شهید قاسمی ادامه داد: صبح جمعه بچه‌ها را حمام کردم و لباس‌ها را شستم، دلم خیلی گرفته بود و ناراحت بودم، گفتم بروم نماز جمعه؛ لباس‌هایم را پوشیدم و بچه‌ها را در خانه گذاشتم، سر کوچه بودم که یکی از آشنایان را دیدم پرسید از اکبرآقا چه خبر، گفتم والا من بی‌خبرم، دوباره ناراحت و مضطرب شدم، نرفتم نماز و به سمت خانه مادرشوهرم رفتم، در زدم و مادرشوهرم گفت پس کجا بودی، بچه‌ها کجا هستند، گفتم می‌‌خواستم بروم نماز جمعه انگار دلشوره دارم از اکبر خبری ندارید، گفت برادرانش رفته‌اند دزفول دنبالش می‌گردند، سه روز بود که آنها رفته بودند دنبال اکبر، اما خبری نشده بود و آنها اکبر را پیدا نکرده بودند.

وی اشاره کرد: آنجا بودم تا بعد از ظهر برادرشوهرم برگشت و گفت هیچ خبری نیست، مادر شوهرم دودستی روی سرش زد و گریه و زاری می‌کرد، من بهت‌زده شده بودم، می‌خواستم گریه و زاری کنم، یاد حرفی از همسرم افتادم که برایم تعریف کرده بود، یک روز آمد خانه و ناراحت بود، گفتم چرا ناراحتی، گفت یک شهیدی را آورده بودند خواهرش بسیار شیون و ناله می‌کرد و موهایش از زیر روسری و چادر پیدا بود و از این قضیه ناراحت بود، یاد حرف اکبر افتادم، خودم را جمع کردم و آرام آرام در گوشه‌ای از حیاط شروع به گریه کردم، گفتم نکند برادرشوهرم نامحرم است صدای شیون و فریاد مرا بلند بلند بشنود.

خواب شهید قاسمی را زیاد می‌بینم

این همسر شهید اضافه کرد: به خانه برگشتم، بچه‌ها نگرانم شده بودند، گفتند مادر تو رفتی نماز چه شده؟ خیلی حالم بد بود، برادرشوهرم با توجه به اینکه بمباران‌ها هم در شهر بود، گفت بیا شما و بچه‌ها را به خانه دختر‌عمه‌ام در ورکانه ببریم آنجا امن‌تر است، ما جمع و جور کردیم و به ورکانه رفتیم، فراموش کردم کیف پولم را با خودم ببرم.

اکبری با بیان اینکه وقتی به ورکانه رفتیم بچه‌ها مخصوصا دختر کوچکم بسیار بی‌قراری می‌کرد، گفت: می‌خواستم برایش از مغازه چیزی بخرم، اما پولم را در خانه جا گذاشته بودم و خجالت هم می‌کشیدم بگویم پول ندارم. شب خوابیدم، خواب دیدم اکبر آمد و با همان لباس سبز و کوله‌پشتی به دیوار تکیه زد، زیاد خوشحال نبود و گفت فاطمه چرا بچه این قدر بی‌قراری می‌کند، گفتم اکبر چرا ما را گذاشتی و با پنج تا بچه رفتی، اکبر گفت ناراحت نباش فاطمه چرا با خودت پول نیاوردی گفتم فراموش کردم گفت این یک چک می‌نویسم به مبلغ 500 تومان آن را به علی حسین (برادرش) بده بگو پول نقد کند و به تو بدهد، گفتم من را گذاشتی و رفتی حالا چک آوردی، گفت به خدا هر روز می‌آیم به شما سر می‌زنم خیالت راحت، باز هم ناراضی هستی، من خندیدم و کمی خیالم راحت شد، از خواب بیدار شدم.

این همسر شهید با بیان اینکه فردای آن روز برادرشوهرم آمد و من قضیه جا ماندن کیف و خوابم را گفتم برایمان مقداری پول آورد و ما چند روزی آنجا بودیم و دوباره به همدان آمدیم، دیگر با بی‌خبری از اکبر روزهایمان می‌گذشت. یک شب خواب دیدم که اکبر با کوله پشتی‌اش آمد، صورتش چند خراش برداشته بود، گفت سلام فاطمه گفتم اکبر چی شده، گفت ناراحت نباش من این راه را خودم خواستم و خودم انتخاب کردم و رفتم، اصلا هم پشیمان نیستم، از خواب پریدم، پس‌فردای آن روز عکسش را که آورده بودند دیدم دقیقا همان‌طور بود که در خواب دیده بودم، روی صورتش خراش بود.

از روی استخوان صورت شهید قاسمی، پیکرش را شناختم

اکبری اضافه کرد: بالاخره سال‌ها گذشت، بچه‌ها بزرگتر شدند و ما ماندیم و تنهایی بدون اکبر، به خاطر اینکه اقوام تهران بودند در سال 80 منزلمان را به تهران انتقال دادیم، سال 81 بود که تعداد زیادی شهید از عراق آوردند، دامادم از همدان زنگ زد و گفت تعدادی پیکر شهدا را آورده‌اند، دوباره به همدان رفتیم، وقتی برای شناسایی شهدا رفتیم من از روی استخوان صورتش او را شناختم، دوباره غم‌مان تازه شد و به خاطر اینکه تهران بودیم درخواست کردیم که او را در تهران به خاک بسپارند.

وی بیان کرد: همسرم قبل از شهادتش یک روز به خانه آمد و گفت فاطمه شناسنامه‌ات را بده برایت یک سورپرایز دارم، اصرار کردم اما نگفت جریان چیست و گفت بعدا می‌گویم، رفته بود اسم هر دویمان را برای حج واجب نوشته بود، مقداری هم پول کم داشت که از مادرشوهرم گرفته بود، اما قسمت نشد که با هم به حج برویم، وصیت کرده بود که برادرش به جای او برود و برای اینکه من هم مؤذب نباشم مادرشوهرم هم با ما آمد.

این همسر شهید با اشاره به اینکه این سفر معنوی بدون اکبر برایم واقعا سخت بود و همه سفر با اشک من همراه بود، گفت: من موقع رفتن نگران بچه‌ها بودم به‌ویژه پسرم که ناراحت بود و مقداری کسالت داشت، بچه‌ها را به خانواده و همسایه‌مان که خانم خوبی بود سپردم و رفتیم. در سفر بودم که خواب دیدم گل‌های گلدان‌های منزل پلاسیده شده‌اند، از خواب بیدار شدم به مادرشوهرم گفتم فکر می‌کنم بچه‌ها مریض هستند، مادرشوهرم دلداری‌ام داد. دوباره خواب دیدم اکبر به خوابم آمد و گفت فاطمه ناراحت هستی، گفتم فکر می‌کنم بچه‌ها مریض باشند، اکبر به گل‌های گلدان‌ها آب داده بود و گل‌ها سر حال شده بودند، گفت تو ناراحت نباش اینجا فکر اعمالت باش و وقتی برگشتم دیدم واقعا همان‌طور بوده که خواب دیده‌ام بچه‌ها حالشان به‌زودی خوب شده بود.

وی اظهار کرد: همه زندگی شهید قاسمی در مدت 15 سالی که با هم بودیم برای من خاطره است. او در امور خانه بسیار کمک می‌کرد؛ به خاطر اینکه ناراحتی کلیه داشتم، در بسیاری از کارهای خانه به من کمک می‌کرد، حتی بعضی اوقات صبح من را بیدار نمی‌کرد که برایش صبحانه آماده کنم؛ صبحانه‌اش را می‌خورد و می‌رفت. در مدت 15 سال زندگی مشترکی که داشتیم از گل نازک‌تر به من نگفت همیشه می‌گفت فاطمه من نمی‌توانم زحمات تو را جبران کنم. یک روز گفت هر جا بروم باید تو را با خودم ببرم حتی بهشت هم بدون تو نمی‌روم، روزی که به حج رفتم خیلی گریه کردم و گلایه و در دلم گفتم اکبر تو قول داده بودی همه جا با من بیایی، سفر مکه واقعا بدون تو برایم سخت بود.

ساره قاسمی، فرزند شهید قاسمی نیز به خبرنگار ایکنا گفت: پدرم متولد سال 1334، خیاط بود و سرگذر مغازه خیاطی داشت، ما پنج فرزند بودیم، چهار دختر و یک پسر و من فرزند اول خانواده. مادرم ۳۰ ساله بود و من 13 سال داشتم که پدرم به شهادت رسید.

ساره قاسمی فرزند شهید قاسمی

وی افزود: پدرم فردی خوش‌قول، مهربان و مهمان‌دوست بود، با اینکه سن کمی داشتم خاطرم است یکی از اقوام بود که در جوانی فرزند خود را از دست داد و او خیلی هوای آنها را داشت، آن زمان شاید یک سری خوراکی‌ها کم بود و قابل دسترس نبود، همیشه برایشان توسط ما خوراکی می‌فرستاد البته از پشت بام که بقیه اهالی نبینند و دلشان نخواهد.

قاسمی با بیان اینکه پدرم در سال 1365 در کربلای ۴ به‌عنوان بی‌سیم‌چی شهید سردار حاج ستار ابراهیمی حضور داشت، گفت: در اوج درگیری‌های این عملیات چند نفر از دوستانش می‌بینند که پدرم اسیر شده است، حاج ستار نیز بعد از عملیات گفته بود من تیر خوردن او را دیدم و احتمالا به شهادت رسیده است، مدتی بی‌خبر بودیم و سرنوشت پدرم مشخص نبود، شش ماه در اهواز و آبادان دنبال پدرم گشتیم.

این فرزند شهید یادآور شد: بعد از مدت‌ها فهمیدیم که پدرم در همان عملیات کربلای 4 به اسارت در آمده است، اما رژیم بعث به دروغ گفت خودکشی کرده است، با روحیه‌ای که از پدرم می‌شناختیم او کسی بود که اصلا زیر بار ظلم نمی‌رفت، وقتی بحث می‌شد اگر مطلبی حق بود اصلا از آن کوتاه نمی‌آمد.

وی ادامه داد: آقای دعوتی از دوستانش در اسارت همراه او بود، روزی که آزاد می‌شد پدرم به او گفته بود شما می‌روی و من می‌مانم، شب قبل هم، خوابی دیده بود، با همان آب کمی که در سلول داشتند غسل شهادت کرده و از بقیه حلالیت می‌خواهد، صبح وقتی بیدار می‌شود شروع به شعار دادن علیه صدام و گفتن الله اکبر می‌کند، در نهایت او را می‌برند و شکنجه می‌کنند. به گفته دوستان آزاده در اسارت وقتی کسی را خیلی شکنجه می‌کردند و برانکارد می‌خواستند (که یک پتو بود) می‌آوردند نشانه این بوده که آن فرد به شهادت رسیده است؛ آن روز برای پدرم هم برانکارد می‌خواهند.

قاسمی گفت: در نهایت پدرم ۱۲ تیرماه سال ۶۶ در اسارات در سن ۳۲ سالگی به شهادت رسید، اما پیکرش ۱۵ سال بعد برگشت، سخت‌ترین لحظات وقتی بود که پیکر پدرم را تشییع می‌کردیم. مادربزرگم می‌گفت پیکر اکبر همدان دفن شود، اما مادرم گفت اگر راضی باشید به خاطر بچه‌ها در تهران دفن شود‌. یکی دیگر از لحظات سخت من بازگشت اسرا بود می‌دانستیم پدرم شهید شده، اما امید داشتیم بازگردد.

این فرزند شهید بیان کرد: بعد از پدرم خیلی روزگار سختی بر من می‌گذشت، بی‌قرار بودم و خیلی گریه می‌کردم، سعی می‌کردم با نماز و دعا خودم را مشغول کنم و مادرم متوجه گریه‌هایم نشود، یک شب پدرم را در خواب دیدم، گفتم چرا رفتی، گفت گریه نکن من همیشه هستم، برای من گریه نکن برای خاک کربلا گریه کن، دخترم بدان که امام حسین(ع) خیلی غریب است. بعد از دیدن آن خواب به آرامش رسیدم و دیگر بی‌قرار نبودم.

قاسمی یادآور شد: پدرم وقتی به جبهه رفت به مادرم گفت اگر شما راضی هستی من بروم و از او اجازه گرفت، مادرم هیچ وقت نه نگفت، چراکه می‌دانست شهادت در وجود پدرم هست. پدرم امام(ره) را خیلی دوست داشت، آن زمان کوچک بودم اما خاطرم است وقتی سخنرانی امام(ره) از تلویزیون پخش می‌شد، او چهار زانو می‌نشست و با ذوق و احترام به سخنان ایشان گوش می‌داد، ما هم در می‌یافتیم که باید به ایشان احترام بگذاریم.

وی با تأکید بر اینکه باید از شهدا بخواهیم چراکه آنها توجه دارند و حاجات ما را می‌‌دهند، گفت: یکی از دوستانم که خاطرات پدرم را جمع‌آوری می‌کرد به مشکلی خورد، مادرش بیمار شد، به من گفت مادرم را دکتر جواب کرده از پدرت بخواه برایم پدری کند، پدرم در چیذر تهران دفن است سر مزارش رفتم واقعا دلم برایش شکست، گفتم فکر کن یک دختر دیگر هم داری و برایش پدری کن، از او خواستم مشکلش را حل کند نذر کردم برای سلامتی آقا امام زمان(عج) یک دور ختم قرآن بخوانم، دوستم هم یک دور ختم قرآن برای پدرم نذر کرد و به لطف خدا مشکل مادرش حل شد.

فرزند شهید قاسمی در پایان بیان کرد: اگر کسی به او می‌گفت چرا به جبهه می‌روی می‌گفت جبهه بهشت است، آرزویش بود جنازه‌اش هم بازنگردد و مدت طولانی شد تا برگشت.

فاطمه رحمتی

انتهای پیام
captcha